چ
چ . (حرف ) نشانه ٔ حرف هفتم از حروف تهجی است و آن را جیم فارسی یا جیم معقودهٔ نیز گویند و در حساب جُمَّل نماینده ٔ عددی نیست مگر مانند جیم عدد سه بشمار آید، و در حساب ترتیبی نشانه ٔ عدد هفت است .
ابدالها:
چ . (حرف ) نشانه ٔ حرف هفتم از حروف تهجی است و آن را جیم فارسی یا جیم معقودهٔ نیز گویند و در حساب جُمَّل نماینده ٔ عددی نیست مگر مانند جیم عدد سه بشمار آید، و در حساب ترتیبی نشانه ٔ عدد هفت است .
ابدالها:
چئچسته . [ چ َ ءِ چ َ ت َ ] (اِخ ) (۱) نام دریاچه ٔ ارومیه است . مؤلف «مزدیسنا» در توضیح لغت «خنجست » نویسد: «در اصل میبایست «چیچست » باشد چه در اوستا «چئچسته » نام دریاچه ٔ ارومیه است ». (مزدیسنا تألیف دکترمعین چ 1 حاشیه ٔ ص 208)... (طبق سنت ) تولد زرتشت در حدود دریاچه ٔ چئچسته ٔ آذربایجان که در قلمرو اقوام آریائی بود اتفاق افتاد. (از مزدیسنا ص 96)...
چا. (۱) (چینی ، اِ) معروف و مشهور است به «چای » معرب آن «صای » و «شای » و آن برگی است که از چین و ختا آورند و در آب جوشانیده مانند قهوه خورند. در برهان آمده که چون مردم تبت شراب بسیار میخورند و چای دافع مضرت شراب است آن را به قیمت مشک میخرند و بس عزیز میدارند. بلی اکنون در ایران نیز متداول شده . صاحب مخزن گفت مصلح چای بادیان ختائی است که در وقت پختن در آن اندازند. در خوارزم و بخارا چای تلخ خورند و در آن قند و شکر نکنند و دیده...
چائی . (چینی ، اِ) رجوع به «چا» و «چای » شود.
چائی . (اِ)(گل ...) قسمی گل سوری . (۱)
چائی پزخانه . [پ َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) رجوع به «چای پزخانه » شود.
چائی جان . (اِخ ) محلی در راه رامسر به رشت . رجوع به چایجان شود.
چائی چی . (ص مرکب ) رجوع به «چای چی » شود.
چائی دارچین . (اِ مرکب ) رجوع به «چای دارچین » شود.
چائی صافی . (اِ مرکب ) رجوع به «چای صافی » شود.
چائی کار. (نف مرکب ) زارع چای . || (اِخ ) لقب شاهزاده کاشف السلطنه که به زمان سلطنت مظفرالدین شاه بذر چای و کشت آن را از چین به ایران آورد و در لاهیجان بار اول کشت چای کرد و در این امر دچار مشقات و رنج های بسیار شد. مقبره ٔ او در لاهیجان است . رجوع به «چای کار» شود.
چائی کاری . (حامص مرکب ) رجوع به «چای کاری » شود.
چائیدگی . [ دَ / دِ ] (حامص ) سرماخوردگی . زکام .ضُؤْد. قطاع . چایمان . || سخت سردشدگی .
چائیدن . [ دَ ] (مص ) (۱) سرما خوردن . زکام کردن . || سرد شدن . سخت سرد شدن چنانکه چیز در مجاورت یخ و برف . چائیدن میوه و جز آن در یخ ؛ نهایت سرد شدن .
چائیدنی .[ دَ ] (ص لیاقت ) آنکه یا آنچه مستعد چائیدن است .
چائیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) سرماخورده . زکام کرده .زکام زده . مزکوم . مضئود. || سخت سردشده .
چابار. (اِخ ) دهی جزء دهستان بزجلو بخش وفس شهرستان اراک در 17 هزارگزی جنوب خاوری کمیجان و 8 هزارگزی راه مالرو عمومی .کوهستانی و سردسیر است با 202 تن سکنه ، آب آن از قنات ، محصول عمده ٔ آنجا غلات ، انگور و لبنیات است . شغل مردان زراعت و گله داری ، صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آنجا مالرو است . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج
چابق . [ ب ُ ] (اِ) سر تازیانه . در فرهنگ رشیدی ذیل کلمه ٔ «چابک » چنین آمده : «چابک به معنی تازیانه در غیر شعر خسرو دیده نشد و ظاهراً هندی است :
خشم ستیزنده را چابک تأدیب زن .
اما در صراح در لغت عذب گفته که عذبهٔالسوط؛ چابق . پس ظاهر شد که لفظ چابق است بقاف و به معنی سرتازیانه و ظاهراً زبان مغولی است نه فارسی »؟ ارباذ؛ تازیانه ٔ چابق دار ساختن . (منتهی الارب ). رَبَذَهٔ؛ چابق تازیانه . عَذَبَهٔ؛ چابق تازیانه . (منتهی الارب ). صیله...
چابک . [ ب ُ ] (ص ) چست و چالاک . فرز. تند. سبک . زرنگ . زبر و زرنگ . ظریف . رعنا. قبراق . زود. قچاق . چابوک . چاپوک . چپوک (دهات تربت حیدریه ): جلیت ؛ مرد چابک و چست . جلد؛ چابک از هر چیزی . جلدهٔ؛ چابک و چالاک گردیدن .جلید؛ چابک از هر چیزی . جمل خذانیهٔ؛ یعنی سطبر و چابک . خنوت ؛ مرد چابک شتابزده که بر نهالی نخسبد. دلهمس ؟ مرد چابک سطبر. ذفر؛ جوان چابک درازبالا تمام بدن .صعتری ؛ مرد چابک و شوخ و دلاور. نیرب ؛ مرد چابک و چست . هذف ؛ مرد شتابرو چابک ....
چابک . [ ب ُ ] (اِ) چابق . تازیانه . (برهان ) (غیاث از بهار عجم و سراج و سروری ) :
اسپی است مرا ز سایه ٔ خود به گریز
دشت از عرق سستی او طوفان خیز
یک گام به گام بسپرد گر به مثل
شمشیر بود چابک و خنجر مهمیز.
چابک سر. [ ب ُ س َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان اوشیان بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در سی ودو هزارگزی جنوب خاوری رودسر، سر راه شوسه ٔ رودسر به شهسوار کنار دریا جلگه ، معتدل ، مرطوب . آب آن از نهر مایده ، محصول آنجا برنج و مرکبات و چای ، شغل اهالی زراعت ، راه آن شوسه است و 25 باب دکان و ماشین برنج کوبی و مالش چای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). و رجوع به فهرست سفرنامه ٔ مازن...
چابک ادا. [ ب ُ اَ ] (ص مرکب ) حاضرسخن . || سازنده و نوازنده (ناظم الاطباء) :
اگر لفظ و معنی نظیر هم اند
به چابک ادائی اسیر هم اند.
چابک اندیش . [ ب ُ اَ ] (ص مرکب ) زیرک . هوشیار. تیزفهم . سریعالانتقال :
مرا این زن پیر چون مادر است
یکی چابک اندیش کندآور است .
چابک اندیشه . [ ب ُ اَ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) زیرک . تیزفهم :
که آنگه شاعری پیشه نبوده ست
حکیمی چابک اندیشه نبوده ست .