ج
ج . (حرف ) حرف ششم است از حروف الفبای فارسی و حرف پنجم از حروف هجای عرب و حرف سوم از حروف ابجد و بحساب جُمَّل نماینده ٔ عدد سه است . و نزد لغویان و اهل صرف و نحو نشانه است جمع را و در تجوید علامت خاصه ٔ وقف جائز است و از حروف مصمته و شجریه و محقوره و از حروف مائیه و هم از حروف مکسوره است . و در نجوم علامت و رمز است برج سرطان را و رمز است جواب را. و «ج 1» رمز جمادی الاولی و «ج
جئاء
جئاء. [ ج ِ ] (ع اِ) غلاف دیک از چرم و جز آن . (منتهی الارب ). جئائه . رجوع به جئائه شود.
جئائه
جئائه . [ ج ِ ءَ ] (ع اِ) غلاف دیک از چرم و جز آن . (منتهی الارب ). جئاء. رجوع به جئاء شود.
جئاث
جئاث . [ ج َءْ آ ] (ع ص ) بدخو. (منتهی الارب ) (المنجد). || آنکه گران رود. (المنجد). نازو. متکبر.
جئاف
جئاف . [ ج َءْ آ ] (ع ص ) بسیارفریاد. (از منتهی الارب ).
جئاوهٔ
جئاوهٔ. [ ج ِ وَ ] (ع اِ) غلاف دیک از چرم و جز آن . (منتهی الارب ). جئائه . جئاء. رجوع به این دو کلمه شود.
جئهٔ
جئهٔ. [ ج ِ ءَ ] (ع اِ) استادن گاه آب . || درپی کفش . || دوال که بدان کفش دوزند. (منتهی الارب ).
جئهٔ
جئهٔ. [ ج ُ ءَ ] (اِخ ) نام دهی به یمن . (از منتهی الارب ). این نام در معجم البلدان جوُءَ ضبط شده و ظاهراً این صورت صحیح است .
جئر
جئر. [ ج ُ ءَ] (ع ص ، اِ) غیث جؤر؛ بسیارباران . (منتهی الارب ).
جئر
جئر. [ ج َ ءَ ] (ع اِ، ص ) مرد سطبر. (منتهی الارب ).
جئر
جئر. [ ج َ ءَ ] (ع مص ) اندوهگین و گرفته خاطر شدن . (از منتهی الارب ) (از شرح قاموس ).
جئز
جئز. [ ج َءْزْ ] (ع مص ) آب بگلو جستن . (از منتهی الارب ).
جئز
جئز. [ ج َءْزْ ] (ع ص ) از جَاءَز. (از منتهی الارب ). آنکه آب بگلویش جسته است .
جئلان
جئلان . [ ج َ ءَ ] (ع مص ) لنگ گردیدن . (منتهی الارب ).
جئوهٔ
جئوهٔ. [ ج َ ءِ وَ ] (ع اِ) قحط. (منتهی الارب ).
جئی
جئی . [ ج ِءْی ْ ] (ع اِمص ) اسم مصدر است از جأجأه . رجوع به جأجاء شود.
جا
جا. (اِ) معروف است که مکان و مقام باشد. (برهان ). محل . مَعان . مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی . خُنُس ؛ جای آهوان . وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ . اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا شنوده شود. کَر؛ جائی که آب را در آن جمع کنند تا صاف و روشن گردد. قماءهٔ، مقماءهٔ؛ جائی که آفتاب نرسد. کلاء؛ جائی که باد کم گذرد. قِتل ؛ جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردد. کریص ؛ جائی که...
جا افتادن
جا افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) بجای خود قرار گرفتن استخوان ازجای بشده . استخوان جابجا شده بجای خود بازافتادن . || دم کشیدن پلو یا غذای دیگر. || نیک پخته شدن غذا: کوفته اش هنوز جا نیفتاده است .
جا افتاده
جا افتاده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بجای خود قرار گرفته . || کارکشته . سرد و گرم روزگار دیده . رسیده . منعقد. وزین . مجرب . پخته . سنجیده . موزون .
جا انداختن
جا انداختن . [ اَت َ ] (مص مرکب ) رختخواب گستردن . || استخوان از جای رفته را بجای خود بازآوردن . (شکسته بندی ). || کسی یا چیزی را بموقعی دلخواه آوردن .
جا خوردن
جا خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) از دیدن امری غیرمنتظر تعجب کردن . خود را مغلوب دیدن .
جا خوش کردن
جا خوش کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جا خوش کردن در جائی ؛ اقامت آنجا را پسندیدن . || بمزاح ،در جائی که عادهًٔ بسیار نباید ماندن دیر ایستادن .
جا دادن
جا دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) نهادن چیزی را در جائی . هشتن . مقام دادن . وضع کردن . نصب کردن . منصوب کردن .
جا داشتن
جا داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) گنجایش داشتن . ظرفیت داشتن . وسعت داشتن . || نگاهبان ساختن . کسی را به نگاهبانی گماشتن :
بنوبت تو جا دار از پاسبان
کسانی که هم گرد و هم پهلوان .
اسدی .
جا رفتن
جا رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، منفعل شدن از کرده یا گفته ٔ خود پس از آنکه طرف دلیلی آشکارا آورد. مجاب شدن . با سکوت اذعان به مغلوبیت خود کردن . مفحم شدن . مغلوب شدن . || در اصطلاح قمار با ورق ، ورق خود را بعلامت عدم اشتراک در این دست بازی روی اوراق دیگر نهادن .ورقهای بازی را بجای خود بازگردانیدن از آن روی که برنده نباشد. در قمار اوراق دست خود را باطل کردن .