خابور
خابور. (۱) (ع اِ) گیاهی است . (منتهی الارب ).
خابور. (۱) (ع اِ) گیاهی است . (منتهی الارب ).
خابور. (اِخ ) (آب ...) رودی است که از رأس العین خیزد. رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان . نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب این رود از چشمه های رأس العین فراهم آید و بسیاری از شهرها که این رود از آن...
خابور نهر جوزان . (اِخ ) (دوم پادشاهان 17 : 6) یکی از مکانهائی است که تغلث فلاسر بعضی از بنی اسرائیل را در آنجا سکونت داد وپس از وی شلمناصر آمده و اسباط عشره را نیز اسیر کرده در آن نواحی منزل داد. (قاموس کتاب مقدس ص 339).
خابوراء. (اِخ ) ابن اعرابی گوید موضعی است . و شاید لغتی است در خابور. (معجم البلدان ). || یوم الخابور نام جنگی است که در خابور روی داده . صاحب مجمع الامثال چنین نویسد: الخابور موضع بالشام و هویوم قتل فیه عمیران الحباب و فی ذلک یقول : نقیعبن سالم :
و لِوَقَعَهٔ اِلخابورِ اَن تک خلتها
خلَقَت ْ فان ّ سماعها لَم یَخْلُق .
خابورالحسنیه . [ رُل ْ ؟ ] (اِخ ) از اعمال موصل در شرق دجله و آن نهری است که از کوهستانها آید و زمین ها و دهکده ها را سیراب کند سپس به دجله بریزد و مخرج آن زمین زوزان است . (معجم البلدان ).
خابوری . (ص نسبی ) نسبت است بخابور. رجوع به انساب سمعانی شود.
خابوری . (اِخ ) شریح بن رمان بن شریح خابوری مکنی به ابی الرمان . سمعانی گوید: پیری نیکوکار از اهل عرابان است [ که در ساحل نهر خابور واقع است ] اندکی از وی حدیث نقل کرده ام و در اواخر سال 534 هَ . ق . درحالیکه هنوز حیات داشت وی را ترک گفتم . (سمعانی ).
خابی . (ع ص ) مستورکننده . (از اقرب الموارد).
خابی ٔ. [ ب ِ ءْ ] (ع ص ) ناامید. یقال : کید خابی ٔ؛ ای خائب . (اقرب الموارد).
خابیهٔ. [ ی َ ] (ع اِ) خابیه .خم . خنب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
چون جانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند
آرد بفردا افکند، در خسروانی خابیه .
خابیه . [ ی َ ] (اِخ ) شهری است که از آنجا تا ایلیا پنج روز راه است و هنگامی که عمربن خطاب بسال شانزدهم هجرت بجانب بیت المقدس میرفت از آنجا گذشت . (حبیب السیر چ 1 تهران جزء 4 از ج 1 ص 161). و رجوع به باب الخابیه شود.
خاپوره ده . [ رَ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز 42 هزارگزی جنوب باختری سقز، دوهزارگزی باختر شوسه ٔ سقز به بانه . کوهستانی ، سردسیر. سکنه آن 60 تن سنی و کرد هستند. آب آن از چشمه ، محصول آن غلات ، لبنیات ، توتون ، شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیائی ج 5).
خاپیرتی . (اِخ ) بومیهای عیلام مملکت خود را در کتیبه ها بدین نام یا(خاتام تی ) خوانده اند. (از ایران باستان ج 1 ص 35).
خات . (اِ) زغن راگویند که غلیواژ یا غلیواج است . (از غیاث ) (آنندراج ) (برهان ). خاد. رجوع به همین کلمه شود :
شاها ز تو غوری بلباسات بجست
ماننده ٔ چوزه از کف خات بجست
از اسب پیاده گشت و رخ پنهان کرد
پیلان بتو شاه داد و از مات بجست .
خات توشی لم . [ ل ِ ] (اِخ ) پادشاه هیت ها که بارامزس (رامسس ) دوم فرعون مصرعهدی بسته و نسخه ای از این عهدنامه در مصر به خط مصری قدیم یافته شده است . (از ایران باستان ج 1 ص 51).
خاتام . (ع اِ) مهر و انگشتری . (منتهی الارب ). بمعنی خاتم که مهر و انگشتری باشد. (آنندراج ). و رجوع به المعرب ص 34 شود.
خاتام تی . (اِخ ) خاپیرتی . رجوع به خاپیرتی شود.
خاتانغه . [ غ َ ] (اِخ ) خاتانگه (۱) . نهری است در سیبریه که از شرق ایالت تومسگ سرچشمه میگیرد و قریب هزار هزارگز جریان دارد و به دریای منجمد شمالی میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
خاتانگه . [ گ َ ] (اِخ ) رجوع به خاتانغه شود.
خاتر. [ ت ِ ] (ع ص ) غدرکننده و فریبنده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
خاتل . [ ت ِ ] (ع ص ) فریبنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خاتم . [ ت َ / ت ِ ] (ع اِ) بکسر تاء و بفتح آن انگشتری . (غیاث اللغات ). و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاءفوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند. چه ، فاعل [ بکسر ] و بفتح عین بمعنی ما یُفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یُختم به باشد و آن انگشتریست . ج ، خواتیم . (غیاث اللغات ). و بفتح و کسر تاء انگ...
خاتم . [ ت َ ] (اِخ ) آق اولی زاده احمد افندی از شعرای متأخر عثمانی است . در 1168 هَ . ق . درگذشت و دیوان مرتبی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
خاتم . [ ت َ / ت ِ ] (ع اِ)آخر هر چیزی و پایان آن . (منتهی الارب ) :
هر که یقینش به ارادت کشد
خاتم کارش بسعادت کشد.
خاتم بستن . [ ت َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بر استخوان فیل و شتر و جز آنها گل و نقش کردن . (از آنندراج ) :
نقش سبزان بس که بر این جسم پرغم بسته ام
خویش را گوئی ز سر تا پای خاتم بسته ام .