ثابتات
ثابتات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ثابته . کواکب ثابته . ثوابت .
- چرخ ثابتات . فلک ثوابت . فلک هشتم :
یا کسی دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات .
ثابتات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ثابته . کواکب ثابته . ثوابت .
- چرخ ثابتات . فلک ثوابت . فلک هشتم :
یا کسی دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات .
ثابته . [ ب ِ ت َ] (ع ص ، اِ) تأنیت ثابت . || یکی از ثوابت کواکب . خلاف سیّارهٔ. هر یک از ستارگان که حرکت آنرادر نتوان یافت . ج ، ثوابِت ، ثابتات . نور در هر ثانیه سیصد هزار هزار گز طی مسافت کند و نور نزدیکترین ثوابت بکره ٔ زمین در مدت سه تا چهار سال بما رسد. || بروج ثابته ؛ ثور و اسد و دلو و عقرب است .
ثابتی . [ ب ِ ] (اِخ ) ابونصر عبداﷲبن احمدبن ثابت بخاری ثابتی . رجوع به عبداﷲبن احمد... شود.
ثابج . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثبج .
ثابر. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثبر.
ثابری . [ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به زمینی در شعر. (مراصد).
ثابن . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثبن .
ثابور. (اِخ ) (طور... جبل ...)(۱) نام کوه کوچکی بشام (فلسطین شمالی ) بالای ساحل راست اردن آنجا که آن نهر از دریاچه ٔ طبریه خارج میشود. ارتفاع آن از سطح دریا 561گز است . و رجوع به تابور در قاموس کتاب مقدس شود.
ثات . (اِخ ) ناحیه ای به یمن منسوب به ذوثات . (مراصد). و از آنجاست ذوثات حمیری یکی از مهتران یمن . رجوع به ذوثات شود.
ثات . (اِخ ) ابن رعین . یکی از اجداد ابوخزیمه ابراهیم بن یزید ثاتی است .
ثاتی . (ص نسبی ) منسوب به ثات بن زیدبن اعین از قبیله ٔ حمیر. (سمعانی ).
ثأثاء. [ ث َءْ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان تِکّه را به گشنی دارند. کلمه ای است که بدان تکه را برای جهیدن بر ماده خوانند.
ثأثاءهٔ. [ ث َءْث َ ءَ ] (ع مص ) فرونشاندن آتش را. || خواندن تکه را. || دفع کردن از کسی . بازداشتن کسی را از کسی . || دور کردن از جای . بدورداشتن . || فروخوردن غضب . || سخن ثاناک گفتن . || سیراب کردن شتران . || تشنه کردن شتران . (از اضداد است ). || سیراب شدن شتران . || تشنه شدن آنها.
ثاثالس . [ ل ِ ] (اِخ ) (۱) یکی از شاگردان بقراط. (الفهرست ) (عیون الانباء).
ثاج . (اِخ ) دهی است به بحرین . (مراصد الاطلاع ).
ثاج . [ ثاج ج ] (ع ص ) روان کننده . نعت فاعلی از ثج ّ.
ثاج . [ جِن ْ ] (ع ص ) ثاجی . نعت فاعلی از ثجو. ج ، ثاجون ، ثاجین .
ثأج . [ ث َءْج ْ ] (اِخ ) چشمه ای از بحرین بفاصله ٔ چندمیلی آن . || نام قریه ای به بحرین . (مراصد).
ثأج . [ ث َءْج ْ ] (ع مص ) بانگ کردن گوسپند.
ثاجر. [ ج ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثجر.
ثاجن . [ ج ُ ] (اِخ ) مصحف ثاخن . رجوع به ثاخن شود.
ثاجه . [ ج َ ] (اِخ ) یکی از وادیهای قبلیهٔ نواحی مکه . (مراصد).
ثاجی . (ع ص ) نعت فاعلی از ثجو. ثاج . ج ، ثاجون ، ثاجین .
ثأجیس . [ ث َ اِ ] (اِخ ) ثااَجیس . نامی از نامهای یونانیان . و عنوان محاوره ای است از محاورات منسوب به افلاطون و موضع آن فلسفه است . در بعض کتب اسلامی مانند کتاب الفهرست ابن الندیم و تاریخ الحکماء قفطی و عیون الانباء نام این کتاب آمده است و ناقدین عصر صحت انتساب آن را به افلاطون تردید کرده اند. (۱)
ثاخن . [ خ ُ ] (اِخ ) (۱) محرف تاخن . نام یکی از غلامان ارسطو است . (ابن الندیم در وصیت نامه ٔ ارسطو).