آفتاب

ظ

ظ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ظرف . [ ظَ ] (ع اِ) جای چیزی . آنچه در آن چیزی نهند. آوند. باردان . (مهذب الاسماء). حیّز. خنور. اِناء. وِعاء. ج ، ظروف : در وقت گویائی من به این سوگند یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق یا جوهر یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش . (تاریخ بیهقی ).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.

سنائی .
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید.

شبستری .<...



ظرف . [ ظُ رُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظریف .



ظرف زرحل . [ ظَ ف ِ زَ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ظرفی که زر محلول در آن انداخته و در نقش کتابت به کار برند. ملامفید راست :
نقاش من که هر دو جهان زو مشکّل است
مه در نگارخانه ٔ او ظرف زرحل است .

(از آنندراج ).



ظرف شب . [ ظَ ف ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (۱) اصیص . ظرفی که در اطاق شب هنگام برای ادرار بول پیران و بیماران به کار است .



ظرفاء. [ ظُ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظریف . || ج ِ ظُراف .



ظرفش لبریز شدن . [ ظَ ف َ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عمرش به سر رسیدن . پیمانه اش پر شدن . || طاقت و شکیب او به پایان رسیدن . طاقتش طاق شدن .



ظرفیت . [ ظَ فی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) گنجایش . بارگیر. وُسع. || آب گیر. || استعداد. قوّهٔ.
- ظرفیت الکتریکی ؛ مقدار الکتریسیته ای است که باید به یک جسم داد تا سطح آن از صفر به یک وُلت برسد. واحد آن فاراد است . رجوع به فاراد شود.



ظرفیت نداشتن . [ ظَ فی ی َ ن َ ت َ ] (مص مرکب منفی ) حوصله نداشتن . || استعداد نداشتن . محسن تأثیر گوید :
مغلوب گشت دلبر غالب حریف من
ظرفیتی نداشت نگار ظریف من .

(از آنندراج ).



ظروری . [ ظَ رَ را ] (ع ص ) زیرک و ماهر.



ظروف . [ ظُ ] (ع اِ) ج ِ ظَرف : و چندان نثارها و هدیه ها و ظروف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت . (تاریخ بیهقی ).|| (ص ، اِ) ج ِ ظریف . رجوع به ظریف شود.



ظروف مرتبطه . [ ظُ ف ِ م ُ ت َ ب ِ طَ / طِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) (۱) ظروفی که از قسمت تحتانی به توسط مجرائی به یکدیگر متصل باشند به نحوی که چون در یکی مایعی ریزند به دیگر ظروف درآید و با وجود اختلاف شکل آنان در همگی به یک سطح قرار گیرد.



ظری . [ ظَرْی ْ ] (ع مص ) جاری و روان گردیدن : ظری بطنه ؛ رفت شکم او.



ظری . [ ظَ را ] (ع مص ) زیرک گردیدن .



ظریاطهٔ. [ ظِرْ طَ ] (ع اِ) زمین به یک سرشت .یقال ُ: الارض ُ علی ظِریاطهٔ واحدهٔ؛ أی طینهٔ واحدهٔ.



ظریب . [ ظَ ] (اِخ ) نام موضعی که قبیله ٔ طی ّ پیش از فرودآمدن به جبلین درآنجا سکونت داشته اند. معبدبن قرط گوید :
الایا عین جودی بالصبیب
و بکّی ان بکیت بنی عجیب
و کانوا اِخوهٔ لبنی عداء
ففرق بینهم یوم عصیب
فقد ترکوا منازلهم و بادوا
کمنزل ظبی مبنی ّ ظریب .
دیگری گوید :
اجعل ظریباً کحبیب ینسی
لکل ّ قوم مصبح و ممسی .

(معجم البلدان ).



ظریبهٔ. [ ظُ رَ ب َ ] (اِخ ) ناحیتی است در طائف . (معجم البلدان ).



ظریر. [ ظَ ] (ع اِ) زمین سنگناک . || زمین درشت . || مناره ای که بدان راه شناسند. ج ، ظُرّان ، اَظِرّهٔ. اناصیب .



ظریف . [ ظَ ] (ع ص ) سبکروح . (مهذب الاسماء). خوش طبع. || تیزدل . (مهذب الاسماء). زیرک . کیّس . (منتهی الارب ). دانا :
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .

سعدی (گلستان ).
|| خوشروی . زیبا. || بلیغ. || چابک . مزلّم . خوش لباس . خوش جامه . ریاش : و او جوانی ظریف بود و جامه های نیکو پوشیده داشت . (اسرارالتوحید ص 178).شیخ ما...



ظریف زادن . [ ظَ دَ ] (مص مرکب ) اظراف . (تاج المصادر).



ظریف شدن . [ ظَ ش ُ دَ ](مص مرکب ) (... کودک ) تبزّع . (تاج المصادر). بزع .



ظریف منظر. [ ظَ م َ ظَ ] (ص مرکب ) صاحب دیدار نیکو : و در موضع سقاهٔ هر خوش پسری ظریف منظری ... کمر بر میان بسته . (جهانگشای جوینی ).



ظریفانه . [ ظَ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) باظرافت . به وضع خوش . به سبکروحی . به تیزدلی . به شیرین زبانی .



ظریفهٔ. [ ظَ ف َ ] (ع ص ) تأنیث ظریف .



ظریفهٔ. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) کاهنه ٔ حمیریّهٔ زوجه ٔ عمروبن مرتقیابن عامر ماءالسماء. (حبیب السیر ج 1).



ظریفون . [ ظَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظریف .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله