آفتاب

ظ

ظ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ظریفی . [ ظَ ] (حامص ) ظریف بودن . رجوع به ظریف شود.



ظریفی . [ ظَ ] (اِخ ) شاعری از مردم چورلی شاگرد بهشتی . او را دیوانی است به ترکی .



ظریفی . [ ظَ ] (اِخ ) از شعرای دوره ٔ سلطان بایزیدخان ثانی ، از مردم قصبه ٔ کوینک . (قاموس الاعلام ).



ظریفی . [ ظَ ] (اِخ ) (شیخ عمرافندی ) از شعرای متأخر عثمانی و از مشایخ طریقت سعدیّهٔ، از مردم روسچق . وفات 1210 هَ . ق .



ظریفی . [ ظَ ] (اِخ ) (محمدبیگ ) از مردم ساوه و مرید حریفی است به زمان شاه طهماسب صفوی . وی به هندوستان رفت و بدانجا حرمت بسیار دید. این بیت از اوست :
دوش غوغای سگان تو به گوشم آمد
مُردم از رشک که آیا که گذشت از کویت .



ظریفی . [ ظَ ] (اِخ ) رجوع به حسن چلبی شود.



ظش . [ ظَش ش ] (ع ص ) جای سخت و درشت .



ظعائن . [ ظَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ ظعینهٔ. هوده ها. هودجها. کجاوه ها :
وان جوق ظعائن همه مرغان بهشتی
در روی و روش قبله ٔ زردشت کنشتی .

سپهر.



ظعام . [ ظِ ] (ع اِ) رسن هودج ، یا رسن که بار به وی بندند.



ظعان . [ ظِ ] (ع اِ) رسن که بار و هودج به وی بندند.



ظعاین . [ ظَ ی ِ ] (ع اِ) رجوع به ظَعائن شود.



ظعن . [ ظَ ع َ / ظَ ] (ع مص ) رفتن . کوچ کردن . از جائی به جائی شدن :
او نیفتد درگمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان .

مولوی .



ظعن . [ ظُ ع ُ / ظُ ] (ع اِ) ج ِ ظَعینهٔ. رجوع به ظعینهٔ شود.



ظعون . [ ظَ ] (ع ص ) شتر کار کشت و باربردار و شتر هودج کش . شتری که بدان بار بردارند و به کار دارند و هودج بر آن کنند. || اشتر که سفر را دارند.



ظعین . [ ظَ ] (ع ص ) رونده و کوچ کننده . (آنندراج ).



ظعینهٔ. [ ظَ ن َ ](ع اِ) هودج . کجابه . کجاوه . || زن مادام که در هودج باشد. ج ، ظُعن ، ظُعُن ، ظعائن ، اَظْعان .



ظف . [ ظَف ف ] (ع ص ، اِ) زندگانی تلخ و ناخوش . || (اِمص ) پیوسته گرانی نرخ . || (مص ) ظف قوائم بعیر؛ بستن هر چهار پای شتر و فراهم آوردن .



ظفار. [ ظَ ] (ع اِ) اظفار. و آن نوعی از بوی خوش است بر شکل ناخن برکنده و در حدیث است : و علیها عقد من جزع ظفار و ارید به العطر المذکور کأنّه یثقب و یجعل فی العقد و القلادهٔ.



ظفار. [ ظَ ] (اِخ ) شهری است به یمن نزدیک صنعاء که عود و جزع یمانی بدانجا منسوب است و مسکن ملوک حِمْیَر آنجا بود و «ملک یمن در عهد منوچهر، شمسو (۱) بن الاملوک بود بر طاعت او و پسر همچنین و مدینه ٔ ظفار نهاد به یمن اندر». (مجمل التواریخ و القصص ). برخی ظفار را همان صنعاء دانسته اند. اصمعی گوید: مردی از عرب بر ملکی از ملوک حِمْیَر درآمد و او بر سطحی مشرف نشسته بود، عرب را گفت «ثِب ْ» و ثِب ْ به لغت حمیر به معنای اُقعد باشد. آن مرد لغت ایشا...



ظفار. [ ظَ ] (اِخ ) شهری است از اعمال شحر نزدیک مرباط که قسط را به وی منسوب کنند بدان جهت که از هند اول آنجا برند. این شهر در ساحل دریای هند واقع و بین آن و مرباط پنج فرسنگ است .



ظفاری . [ ظَ ] (ص نسبی ) منسوب به ظفار.
- عود ظفاری یا جزع ظفاری ؛ عود یا جزعی که از ظفار آرند.



ظفر. [ ظَ ف َ ] (ع اِمص ) پیروزی . فیروزی . نصرت .فتح . غلبه . کامروائی . دست یافتن . کامیابی . نجاح . به مراد رسیدن . استیلا. پیروز شدن . پیشرفت :
به صدر اندر نشسته شهریاری
ظفریاری به کنیت بوالمظفر.

لبیبی .
کاروان ظفر و قافله ٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند.

منوچهری .
و به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی ).با اینهمه در جنگی که کنند ظفر ایش...



ظفر. [ ظَ ف ِ ] (ع ص ) ظفیر.ظِفّیر. مردی که به هرچه اراده کند دریابد آن را.



ظفر. [ ظَ ] (ع مص ) فروبردن ناخن را در رخسار کسی . || ظفر عین ؛ ناخنه برآوردن چشم . || ماظفرتک عینی منذ زمان ؛ دیری است که ترا ندیده ام . || (اِخ ) نام مردی است .



ظفر. [ ظَ ] (ع اِ) ظفره . فودنج بری . پودنه ٔ بری .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله