کتاب های داستان
فریدون سه پسر داشت: ایرج و سلم و تور، که جهان را بین آنان تقسیم کرد. ایران را که بهترین بخش بود به ایرج سپرد. یونان و روم و شام را به سلم داد. و توران زمین را به تور. اما سلم و تور به ایرج حسد بردند، دوستانه او را دعوت کردند و در جنگی از پای درش آوردند .... . شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد. دیشب مغزش از کار افتاد. ملاقات ممنوع روی در را برداشتهاند ... .
باد هنگامه کرده بود. باد چنگ میانداخت و میخواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر میکشید، میآمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشتههای باران آسمان تیره را به زمین گل آلود میدوخت.نهرها طغیان کرده و آبها از هر طرف جاری بود. دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن میبردند. او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و ... .
قصر ماکان بزرگ و محکم دارای سه حصار و هفت بارو بود که از آهک و ساروج ساخته بودند، و در کمرکش کوه نزدیک آسی ویشه جلوی آسمان لاجوردی سر برافراشته بود... . یک روز تنگ عصر که هوا ملایم و طبیعت آرام بود، و یک دسته کبوتر روی آسمان چرخ میزدند. روشنک بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را میشست. ناگاه دید آدمی شبیه رهبانان که ریش بلند خاکستری و بینی برگشته داشت و خودش را در لبادهٔ سیاهی پیچیده بود به او...
آنتون چخوف، فرزند پاول ویوگنیا چخوف، در ۱۸۶۰ در تاگان روگ، شمال قفقاز، به جهان آمد. پدرش مغازهدار و شیفته آثار هنری بود. همین شیفتگی او را از کار داد و ستد بازداشت و دشواریهای مالی برای خانوادهاش به دنبال آورد. در دوران دبیرستان محیط خانه جایی دنج برای درس خواندن چخوف جوان نبود و او ناگزیر دو سال دیرتر دبیرستان را به پایان رساند... .
از مجموعه داستانهای کوتاه چخوف میتوان مغروق، تهیهکننده در...
گوی مدور و زراگندهٔ خورشید، در آسمان خفه و خاکستری تهران، اندک اندک اوج میگرفت و جا میافتاد، کریدور رفته رفته گرمتر میشد و اندکی دم میکرد، کولری کوچک در انتهای راهرو در کار بود و هوای خنک و مرطوبی را که از آن رنگ و بوی زندگی و خرمی میتراوید، در جان مجذوب بند میدمید. از پنجرهٔ سمت شرقی کریدور، تابستان غمگین و آتش به جان زده رنگ و بو و غنج و دلال خود را، بر در و دیوار بند فرو میریخت و ... .
قصهٔ خواب و بیداری را به خاطر این ننوشتهام که برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است که بچههای هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چارهی درد آنها چیست؟
چند ماهی بود که پدرم بیکار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم تهران. پدرم یک چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیبزمینی و خیار و این جور چیزها دوره میگرداند. یک لقمه نان خودمان میخوردیم و...
این داستان روایتی است از بزرگی روح انسان و اوج تعهد و مقام بالای الهی و انسانی. شهید عبدالرحمن نفیسی رئیس شعبه بانک کشاورزی همدان مرگ سرخ و با عزت را برگزید و در سختترین شرایط در حالیکه همسر و دو فرزندش را در دست جلاد دید، ایستاد.
خبر جنایت هولناک کشته شدن رئیس بانک کشاورزی همدان به همراه همسر و دو کودک خود و نگهبان بانک. تنها چهار روز قبل از لین حادثه من سربازی خود را به اتمام رسانده بودم و در...
از بسیاری جهات این هریپاتر ما، بچهای بود که با سایر بچهها فرق میکرد. مثلاً او از تعطیلات تابستانی مدرسه، بیش از سایر وقتهای دیگر خوشش نمیآمد یا اینکه علاقهٔ بسیار زیادی به انجام تکالیف مدرسه داشت ولی چارهای جز آن نداشت که آنها را در وسط شب که همه خوابند انجام دهد تا کسی متوجه او نشود.از طرفی میدانیم که هاری، یک جادوگر بود.
ساعت، تقریباً نزدیکیهای نیمه شب بود که هاری در رختخواب خودش دراز...
اولین بار نبود که سر میز ناشتائی در منزل شماره چهار (ساختمانهای مسکونی خصوصی) داد و قال راه افتاده بود. آقای ورنون دورسلی، صبح بسیار زود با سرو صدا، و فریادی بلندی که از اطاق خواهرزادهٔ همسرش، بیرون میآمد از خواب بیدار شده بود. سر میز ناشتائی شروع به غرولند کرد و گفت: (توی این هفته، این دفعهٔ سوم که این سروصداها بلند میشه. اگه تو نمیتونی اون جغد را کنترل کنی باید از اینجا بره!). هاریِ، کوشش کر...
آقا و خانم دورسلی که در منزل شماره چهار در کوی (پریوات درایو) زندگی میکردند از اینکه گفته شود افرادی معمولی و سالماند بخود میبالیدند. آنها، آخرین افرادی بودند که معمولاً پایشان به داستانها و حوادث محله کشانده میشود یا از آن با خبر میشدند. زیرا اصولاً گوششان بدهکار به به شایعات نبود و به کار مردم نیز کاری نداشتند. آقای دورسلی، مدیر کارخانهای بود که نام آن (گرونینگ) بود و متههای برقی میساخت...
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینه دوزی سه تا پسر داشت: حسن قوزی و حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسنی دعانویس و معرکهگیر بود، پسر دومی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض می کشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت. احمدک از همه کوچکتر، سر براه و پایی براه بود و عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را میآورد به بابا ش میداد. پسر بزرگها که کار پا بج...
تنگ غروب بود، بعد از آنکه آذر سپ موبد چند شعر از اشعار گاتها بالای سر مردهٔ زربانو زمزمه میکرد، لای کتاب را بست و باگامهای سنگین بطرف در کوتاه استودان برگشت و از پلههای جلو آن به زحمت پائین آمد.متولی آنجا دوید و در آهنین را با صدای خشک چند شناکی که کرد و روی پاشنههای زنگ زدهاش چرخید برروی زربانو بست و فقل کرد. جسد زربانو تنها میان استخوانها و گوشتهای تجزیه شدهٔ مردگان دخمهٔ خاموشی سپرده شد. آذ...
روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله.این دختر کنیز و کلفت خیلی داشت، نوکری هم داشت کمی از خودش بزرگتر به نام قوچعلی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین میافتاد، قوچعلی بش میداد. وقت بازی اگر توپ دورتر میافتاد، قوچعلی برایش میآورد. اول دفعهای که دختر هوس الک دولک بازی کرد، پادشاه تمام زرگرهای شهر را جمع کرد و امر کرد که تا یک ساعت دیگر باید الک دولک طلا و نقرهای دخترش حاضر شود. این...
هوا آنقدر تاریک بود که فکر میکردم سقف آسمان آمده پایین. فکر میکردم اگر دستم را دراز کنم، دستم توی سیاهی آسمان گم میشود. همه چیز عوض شده بود. بوتههای لبه جو پر از فشفش مار بود و جو مثل اژدها غرش میزد و جلو میرفت. آنقدر ترسیده بودم که دندانهایم درکدرک ور هم میخورد. جنازهی خرگوشم تو بغلم بود. گردنش شل شده بود و ... .
روزی روزگاری میان قوم اوغوز پهلوانی بود به نام دومرول دیوانه سر . او را دیوانه میگفتند برای اینکه در کودکی نه گاو نر وحشی را کشته بود و کارهای بزرگ دیگری نیز کرده بود. حالا هم بر روی رودخانهٔ خشکی پلی درست کرده بود و تمام کاروانها و رهگذرها را مجبور میکرد که از پل او بگذرند. از هر که میگذشت ... .
چرا این قصیده را به دکتر محمود افشار اهدا کردم؟
از همنشینی با دکتر افشار که از سه چهارسالگی شروع شد و تا چهارده پانزدهسالگی دوام یافت، بهسوی ادبیات، تاریخ، سیاست، جغرافیا و غیره کشیده شدم. حدود سیزدهسال داشتم که دکتر افشار به خانه ما آمده و حدود بیست روز آنجا بود. مجلات فراوانی ساخته بود و من آنچنان شیفته و مفتون مطالب کتابها شده بودم که نیم ساعت دیرتر از شروع امتحان شرعیات وارد سالن امتحا...
آقای جونز مالک مزرعه مانر به اندازهای مست بود که شب وقتی در مرغدانی را قفل کرد از یاد برد که منفذ بالای آن را هم ببندد. تلوتلو خوران با حلقه نور فانوسش که رقص کنان تاب میخورد سراسر حیاط را پیمود، کفشش را پشت در از پا بیرون انداخت و آخرین گیلاس آبجو را از بشکه آبدارخانه پر کرد و افتان و خیزان به سمت اتاق خواب که خانم جونز در آنجا در حال خروپف بود و رفت. به محض خاموش شدن چراغ اتاق خواب ... .
صحنه: ملک رانوسکایا ـ پرده اول
یک اتاق، که هنوز اتاق بچهها نامیده میشود. از آن، دری به اتاق آنیا باز میشود. سحرگاه است، آفتاب بهزودی میدمد. ماه مه شروع شده و درختان آلبالو شکوفه کردهاند. اما هوای باغ در خنکای صبحدم سرد است. پنجرهها بسته است. دونیاشا با یک شمع و لوپاخین با کتابی در دست، وارد میشوند ... .
با صدای پای پستچی که شتابزده از راه پلهها بالا میآید از خواب بیدار میشوم. به ساعت نگاهی میاندازم. عددهای دیجیتالی قرمز رنگ. ده و چهل و نه دقیقه. کمی کش و قوس میآیم. اوم... سرحال هستم. بعد از مدتها خوب خوابیدهام. امروز و فردا هم که مرخصی گرفتهام. پستچی که حالا پشت در رسیده، نامهها را به داخل آپارتمان میاندازد. مدتی است که ... .
در زنگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند ـ زیرا ... .
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیستودو سال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متعجبتر دندانهای عاریه و پیشانی بلند چین خورده که از طاسی سرش وصله گفته بود و با حال بدتر و کورتر به شهر مولد خود عودت کرده بود. او در سن چهلوسه سالگی ... .
چرا اینهمه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟ ... فرق میکند با تاریکی ته چاه؟ ... فرق میکند با تاریکی ته چاه؟ ... فرق میکند با تاریکی زهدان؟ ... وقتی دایی، با آن دو حفرهٔ خالی چشمها توی صورتش برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار میبیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگوی نایی. چرا ... .
حاجی آقا به عادت معمول، بعد از آن که عصا زنان یک چرخ دور حیاط زد و همه چیز را با تیزبین خود ورانداز کرد و دستورهائی داد و ایرادهائی از اهل خانه گرفت، عبای شتری نازک خودش را از روی تخت برداشت و سلانه سلانه دالان دراز تاریکی را پیمود و وارد هشتی شد. بعد یکسر رفت و روی دشکچهای که در سکوی مقابل دالان بود نشست. سینهاش را صاف کرد و ... .
تاریکی شب جزیرهای کوچک در سواحل آمریکای جنوبی (کاستاریکا) را در خود فرو برده بود. با روشن شدن نورافکنها ناگهان جنگلی انبوه پدیدار شد که عدهای نگهبان در بخشی از آن نگهبانی میدادند. این بخش از جنگل به وسیلهٔ یک دیوار بلند که به آن برق وصل شده بود - از نوع حصارهائی که اطراف زندانها میسازند ـ از قسمتهای دیگر جدا شده بود. اما آنجا زندان نبود، بلکه ... .
از سن نه سالگی تنها علاقه شدیدی که داشتهام به مسابقهٔ اتومبیلرانی بوده است. سه سال پیش مجلهای را که اختصاص به این کار داشت بوجود آوردم تا بتوانم در چین محیطی زندگی کنم یعنی محیطی که انسان در آن پیوسته میکوشد در حالیکه از دیگران پیش میافتد بر خود نیز پیروزی یابد. از زمان کودکی در رویای روزی بودم که راننده یک اتومبیل مسابقه باشم تا به آنجا برسم که ... .