آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های داستان

نمایش ۱ تا 25 از ۳۴۹ مقاله

اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه یکدسته از آن روی گونه‌اش آویزان بود. ساعتهای دراز با نیم‌رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرهٔ اطاقش می‌نشست. پا روی پایش می‌انداخت، رمان می‌خواند جورابش را وصله می‌زد و یا خامه‌دوزی می‌کرد، مخصوصاً وقتی‌که والس گریزری را در ویلن می‌زد، قلب من از جا کنده می‌شد. پنجرهٔ اتاق من روبروی ... .



سیداحمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش به در قهوه‌ای رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت: «ربابه ... ربابه..!» در باز شد و دختر رنگ پریده‌ای هراسان بیرون آمد: «داداشی تو هستی؟ بیا بالا.» دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمر کش دیوار نم کشیده بود داخل شدند. سیداحمد عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشهٔ اطاق نشست. ربابه هم جلو او نشست....



« نه، نه، هرگز من به دنبال اینکار نخواهم رفت. باید به کلی چشم پوشید. برای دیگران خوش می‌آورد در صورتیکه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز ... » داود زیر لب با خودش می‌گفت و عصای کوتاه زرد رنگی که در دست داشت به زمین می‌زد و به دشواری راه می‌رفت مانند اینکه تعادل خودش را به زحمت نگه می‌داشت. صورت بزرگ او روی قفسه سینه بر آمده‌اش میان شانه‌های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یک حالت ... .



همایون با خودش زیر لب می‌گفت: ״ آیا راست است؟ ... آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردهٔ دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده ... کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می‌بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفهٔ غمگین مانند امروز را ... آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرف‌های بامزه میزد.“ هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشه‌های پنجره...



نمی‌دانم چطور است بعضی اشخاص به اولین برخورد، جان در یک قالب می‌شوند، به قول عوام جور و اخت می‌آیند و یکبار معرفی کافی است برای اینکه یکدیگر را هیچوقت فراموش نکنند در صورتیکه بر عکس بعضی دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی می‌شوند و در مراحل زندگی سر راه یکدیگر واقع می‌گردند، همیشه از هم گریزان هستند، میان آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمی‌شد و اگر ... .



حاجی مراد به چابکی از سکوی دکان پائین جست، کمر چین قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنا بسته خود کشید، حسن شاگردش را صدا زد با هم دکان را تخته کردند، بعد از جیب فراخ خود چهار قرآن درآورد داد به حسن که اظهار تشکر کرد و با گامهای بلند سوت زنان ما بین مردمی که در آمد و شد بودند ناپدید گردید. حاجی عبای زردی که زیر بغلش زده بود انداخت روی دوشش به اطراف نگاهی کرد، و سلان...



چند شب بود مرتباً مهندس اتریشی که اخیراً به من معرفی شده بود، در کافه سر میز ما می‌آمد. اغلب من با یکی دو نفر از رفقا نشسته بودیم، او می‌آمد اجازه می‌خواست، کنار میز ما می‌نشست و گاهی هم معنی لغات فارسی را از ما می‌پرسید. چون می‌خواست معنی زبان فارسی را یاد بگیرد. از آنجائیکه چندین زبان خارجه می‌دانست، مخصوصاً زبان ترکی را که ادعا می‌کرد از زبان مادری خودش بهتر بلد است، لذا یاد گرفتن فارسی برایش...



از صبح زود ابرها جابجا می‌شدند و باد موذی سردی می‌وزید. پائین درختها پر از برگ مرده بود برگهای نیمه جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ می‌زدند به زمین می‌افتادند. یک دسته کلاغ به همهمه و جنجال به سوی مقصد نامعلومی می‌رفت. خانه‌های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که روی هم چیده باشند با پنجره‌های سیاه و بدون در دمدمی و موقتی به نظر می‌آمدند. خداداد با ریش و سبیل خاکستری، چالاک و زنده‌دل، گامهای محکم بر...



پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک، مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت‌های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشته به آنها نگاه می‌کردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین «کشتیبان ولگا» را از روی صفحه سیاه در می‌آورد. صدای غرش باد می‌آمد، چکه‌های باران به پشت شیشه پنجره می‌خورد، کش می‌آمد، و با صدای یکنوا...



چهار ساعت به غروب مانده پس قلعه در میان کوه‌ها سوت و کور مانده بود. جلو قهوه‌خانهٔ کوچکی تنگهای دوغ و شربت و لیوانهای رنگ به رنگ روی میز چیده بودند. یک گرامافون فکسنی با صفحه‌های جگر خراشش آنجا روی سکو بود ـ قهوه‌چی با آستین بالازده سماور مسوار را تکان داد، تفاله چائی را دور ریخت، بعد پیت خالی بنزین را که دستهٔ مفتولی به آن انداخته بودند برداشته به سمت رودخانه رفت. آفتاب می‌تابید، از پائین صدای زم...



چراغ نفتی که سر تاقچه بود دود می‌زد، ولی دو نفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمی‌شدند. یکی از آنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر می‌آمد که مهمان است، دستمال بزرگی در دست داشت که پی‌ در پی با آن دماغ می‌گرفت و سرش را می‌جنبانید. آن دیگری با چادر نماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه و ناله می‌کرد در باز شد هووی او با چشمهای پف‌آلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت و ... .



دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوریکه ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفتهٔ دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یکسال است، در تمام این مدت هر چه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت ... ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند، چیزی‌ که آنقدر آرزو م...



منوچهر دست راست را زیر چانه‌اش زده روی نیمکت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشمهای او خسته و نگاه او پی‌درپی به لنگر ساعت و لباسی که در روی صندلی افتاده بود قرار می‌گرفت و از خودش می‌پرسید: «آیا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من که هرگز نمی‌توانم.» هوا تیره و خفه بود، باران ریز سمجی می‌بارید و روی آب لبخندهای افسرده می‌انداخت که زنجیروار درهم می‌پیچیدند و بعد کم‌کم محو می‌شدند. شاخه درختها خاموش و .....



هوا کم‌کم تاریک می‌شد، هاسمیک لبه کلاه را تا روی ابروهایش پایین کشیده، یخه پالتوی ماشی را به خودش چسبانیده بود و با قدمهای کوتاه ولی چابک به سوی منزل می‌رفت. اما به قدری فکرش مشغول بود که متوجه اطراف خود نمی‌شد و حتی سوز سردی را که می‌وزید حس نمی‌کرد. جلو چراغ ابروهای باریک، چشمهای درشت خیره و لب‌های نازک او در میان صورت رنگ پریده‌اش یک حالت دور و متفکر داشت. هاسمیک علاوه بر اینکه خاطر خواه سورن ب...



باد سوزانی که می‌وزید، خاک و شن داغ را مخلوط می‌کرد و بصورت مسافران می‌پاشید. آفتاب می‌سوزاند و می‌گداخت. آهنگ یکنواخت زنگهای آهنین و برنجی شنیده می‌شد که گامهای شتران با آنها مرتب شده بود. گردن شترها لنگر برمی‌داشت، از پوزهٔ اخم آلود و لوچهٔ آویزان آنها پیدا بود که از سرنوشت خودشان ناراضی هستند. کارون خیلی آهسته در میان گرد و غبار از میان راه خاک‌آلود خاکستری رنگ می‌گذشت و دور می‌شد. چشم‌انداز اط...



مردی که شبانه سر راه خونسار سوار اتومبیل ما شد خودش را با دقت در پالتو بارانی سورمه‌ای پیچیده و کلاه لبه بلند خود را تا روی پیشانی پائین کشیده بود. مثل اینکه می‌خواست از جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدا بماند. بسته‌ای زیر بغل داشت که در اتومبیل دستش را حایل آن گرفته بود. نیم‌ساعتی که در اتومبیل با هم بودیم. او به هیچ‌وجه در صحبت شوفر و سایر مسافرین شرکت نکرد. از این‌رو تاثیر سخت و دشو...



دود همهٔ حیات را گرفته بود و جنجال و بیابرو بیش از همه سال بود. زن‌ها ناهارشان را سرپا خورده بودند هرچه کرده‌ بودند نتوانستند بچه‌ها را بخوابانند. مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند، داد و بیداد بچه‌ها که نحس شده بودند و خودشان نمی‌دانستند که خوابشان می‌آید ـ سر و صدای ظرف‌هائی که جا به جا می‌کردند ـ و برو...



او امروز اینجا خواهد بود. از اتاقک خلبان به پائین نگاه کردم از میان باد و پروانهٔ هواپیما، از میان نیم‌مایل یونجه‌زار خزان‌زده‌ای که کرایه کرده بودم و به علامت پرواز ـ ۳ دلار ـ پرواز که به دروازهٔ گشودهٔ مزرعه آویخته شده بود. هر دو سوی جاده، در اطراف علامت مملو از ماشین بود شصت‌تائی بودند و جمعیتی به همان اندازه. برای تماشای پرواز آمده بودند. الان او هم می‌توانست اینجا باشد. شاید تازه رسیده. لبخ...



من و شرلوک هولمز در سال ۱۸۹۴ روی پرونده‌های زیادی کار کردیم، اما این، یکی از جالب‌ترین آنها بود. شبی خیلی طوفانی تقریباً در اوایل نوامبر بود. من و شرلوک هولمز کنار آتش مشغول مطالعه بودیم. دیر وقت بود و اکثر مردم در خواب بودند. هولمز کتابش را کنار گذاشت و گفت: ”خوشحالم که امشب مجبور نیستیم بیرون برویم، واتسن“ ”من هم همین‌طور“ لا به لای صدای باد و باران، صدای چیزی بیرون از خانه شنیدم. کنار پنجره...



همان‌طور که صبح‌هنگام کنار پنجره ایستاده‌ بودم و به خیابان بیکر نگاه می‌کردم گفتم: ”هلمز، مرد دیوانه‌ای در خیابان است و از اینکه خویشانش به او اجازه داده‌اند خانه را به تنهائی ترک کند ناراحت به‌نظر می‌رسد.“ دوستم هولمز از صندلی راحتی‌اش برخواست و از بالای شانه‌هایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برف‌های زیاد شب گذشته که بر زمین نشسته بودند در زیر انوار کم‌رمق آفتاب زمستانی چشمک‌زنان...



آلبرتو گرانادای زیست‌شناس، برادر توماس و گریگور بود، دوستان مدرسه‌ای ارنستو. روزی آمد و به ارنستو گفت: ”شنیده‌ام عازم سفری به دور آمریکای جنوبی هستی. من هم با تو می‌آیم.“ سال ۱۹۵۱ بود. در این زمان ارنستو عاشق شده بود، عاشق دختری اهل کرودوبا. من و مادر ارنستو و همهٔ اعضای خانواده گمان می‌کردیم همین روزها ارنستو با آن دختر طناز و دوست‌داشتنی ازدواج خواهد کرد. اما یک روز ارنستو آمد و گفت: ”پدر! من ع...



زمستان بود زمین پوشیده از برف بود. من و خواهر کوچکم توی برف‌ها بازی می‌کردیم و هاپو، سگ باوفا هم با ما بود و همه جا مثل سایه ما را دنبال می‌کرد: می‌دویدیم، می‌دوید، می‌نشستیم، می‌نشست، بازی می‌کردیم، بازی می‌کرد و در هر کاری خودش را قاطی می‌کرد. هر وقت که همگی سر به سرش می‌گذاشتیم و دنبالش می‌کردیم خیلی خوشحال می‌شد. بچه‌های محله جمع می‌شدند، چند قدم هاپو از ما جلو و ما هم از عقب می‌دویدیم. بعد یک...



رئیس پرآوازهٔ لوور، ژاک سونیر افتان و خیزان در راهروهای طاق‌دار موزه می‌دوید. به سوی نزدیک‌ترین نقاشی در دیدرسش ـ یکی از آثار کاراواجو ـ دست دراز کرد و به قاب مذهب نقاشی چنگ انداخت. پیرمرد هفتادوشش ساله شاهکار هنری را به سمت خود کشید و به زحمت از دیوار کند. نتوانست تعادلش را حفظ کند از پشت روی زمین افتاد و پارچهٔ بوم رویش را پوشاند. همان‌طور که انتظار داشت، در پولادین عظیمی در همان نزدیکی‌ها فرو...



در نیمه شب ۱۵ آگوست ۱۹۵۳، وقتی که کاروانی غیرعادی در دل تاریکی پیش می‌رفت، بیشتر مردم تهران در خواب بودند. پیشاپیش کاروان، خودروی زرهی با نشان نظامی و به دنبال آن دو چیپ و چند کامیون ارتشی پر از سرباز در حرکت بود. روز استثنا داغ بود اما فرا رسیدن شب، آرامشی به‌همراه آورده بود. هلال ماه می‌درخشید شب زیبائی برای سرنگونی یک دولت بود. سرهنگ نصیری، فرماندهٔ گارد سلطنتی، با خاطری آسوده، در خودروی زرهی...



نفس معما این بود: ـ هفتادتومن با پنجاه می‌کنه چقدر؟ می‌کنه صدوبیست تومن! خب صدش مال من بیستش مال... ـ خب دیگه برو. ـ بله می‌رم. ـ برو اداره‌ت! ـ هه هه نه حرفتو صحیح نکن من می‌رم. ـ تو چی می‌خوای؟ ـ همه چی. ـ نمیشه آخه خودت می‌دونی که ـ بله می‌دونم... بارانی افتاد رو دوش رسول. ولی رسول دست‌هایش را به اسارت آستین‌های بارانی نداد. کیف سنگینی خودش را به دست چپ رسول آویخت. بله دست چپ! چرا دست...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۳۴۹ مقاله