آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های داستان

نمایش ۱ تا 25 از ۳۴۹ مقاله

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یک پینه‌دوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسن دعوانویس و معرکه‌گیر بود، پسر دومی حسینی همه‌کاره و هیچ‌کاره گاهی آب حوض می‌کشید یا برف پارو می‌کرد و اغلب ول می‌گشت. احمدک از همه کوچک‌تر سری به راه و پائی به به راه بود و عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی می‌کرد و سر ماه مزدش را می‌آورد به باباش می‌داد پسر بزرگ‌ها که ک...



آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود ولی هرکس که سابقه نداشت و آنها را می‌دید ممکن نبود باور کند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلندبالا، لاغر، گندمگون، لب‌های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمائی و چشم‌ەایش گیرنده بود و هر وقت می‌خندید روی لب‌های او چال می‌افتاد. از حیث رفتار و روش هم آنها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، ج...



در (بزانسن) بودم، یک روز وارد اطاقم شدم، دیدم پیش‌خدمت آنجا پیش‌بند چرک آبی رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. مرا که دید رفت کتابی را به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت: ـ ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید تا بخوانم؟ با تعجب از او پرسیدم: به چه درد شما می‌خورد این کتاب رمان نیست. ـ جواب داد: ـ می‌دانم، اما آخر من هم در جنگ بودم، اسیر (بش‌ها) شدم. من چو...



در اطاق یکی از مهمانخانه‌های پاریس طبقهٔ سوم، جلوی پنجره، فنلاندن که به تازگی از ایران برگشته بود جلوی میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند روبه‌روی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بودند. در قهوه‌خانه پائین ساز می‌زدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم‌نم می‌آمد. فنلاندن سر را از مابین دو دستش بلند کرد، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سرکشید و رو کرد به رفیقش: ـ هیچ می‌دانی؟ یک وقت بو...



نفسم پس می‌رود، از چشم‌هایم اشک می‌ریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج می‌خورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته شل بدون اراده در رختخواب افتاده‌‌‌‌‌ام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و تب می‌دهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه می‌کنم. ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اطاق را می‌نگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اطاق را نگاه می‌کنم کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی...



غروب سرد پائیز می‌رفت تا در تاریکی شب گم شود و سوز هوا خبر از آمدن زمستان می‌داد. در خیابان ارگ مشهد که هنوز قلب شهر به حساب می‌آمد، جمعیت زیادی موج می‌زد. چراغ‌های پرنور فروشگاه‌ها و مغاره‌ها به همراه نئون‌های رنگی سینماها با خاموش شدن‌های متناوب، همچون ستارگان درخشانی نورافشانی می‌کردند. واکسی سیه‌چردهٔ چلاغی که کنج دیوار بانک ملی نشسته بود، چون دید از مشتری خبری نیست وسایلش را در جعبه چوبی‌اش...



نام شگفت و ساختگی این مجموعه بدین سبب است که: نخست در آن پنج داستان است، دوم داستانی از آن به سفر روشن و امیدبخش آب اختصاص دارد و سوم داستانی دیگر به اساطیر ودائی هندو معروف است که پنجاب پرگنه‌ای از آن است و قهرمانی پنجابی نیز در آن وصف شده و شاید چهارم این باشد که هم نخواستم به رسم معمول یکی از داستان‌ها را نام کل مجموعه سازم و آن دیگری‌ها را در سایه بگذارم و هم خواستم با نامی کوتاه مجموعه را نش...



نویسنده می‌اندیشد. هیچ داستانی برای گفتن وجود ندارد. و ملال آغاز می‌شود. و چون به تنهائی تحمل این ملال را ندارد از نو به داستان پناه می‌آورد. من به سادگی می‌توانم ملالم را به شخصیت‌هایم انتقال دهم و جستجو را برای پیداکردن شخصیت‌هائی که پذیرای ملال وی باشند آغاز می‌کند. اما دیری نمی‌گذرد که در می‌یابد: اساساً شخصیت بدون ملال وجود ندارد. پس از نو به این نتیجه می‌رسد هیچ داستانی برای گفتن وجود ندارد....



تقریباً نیمه شب بود و نخست‌وزیر در دفترش تنها نشسته بود و داشت یک نامهٔ طولانی را می‌خواند ولی کلمات نامه بدون گذاشتن کمترین اثری از فهمیدن، از درون مغزش عبور می‌کرد. منتظر یک تماس تلفنی از دفتر رئیس‌جمهور بود که به یک کشور دور رفته بود. در این میان این فکر که رئیس‌جمهور بیچاره کی تماس خواهد گرفتو سعی در فرونشاندن افکار ناخوشایند در مورد اینکه چه هفتهٔ طولانی، خسته‌کننده و سختی بوده است دیگر در سر...



امروز، مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم. تلگرافی به این مضمون از نوانخانه دریافت شده‌ام: ”مادر درگذشت، تدفین فردا، تقدیم احترامات“ از این تلگراف چیزی نفهمیدم شاید این واقغه دیروز اتفاق افتاده است. نوانخانهٔ پیران در ”مارانگو“، هشتادکیلومتری الجزیره است. سر ساعت دو اتوبوس خواهم گرفت و بعداز ظهر خواهم رسید. بدین ترتیب می‌توانم شب را بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت کنم. از رئیسم دو روز مرخصی تقاضا ک...



هیچ‌کس از ازدواج ارباب سیمون لبرومان با دوشیزه ژن کوردیه متعجب نشد. ارباب لبرومان به تازگی دفتر وکالت ارباب پاپیون را خریده بود مسلماً باید پول آن را می‌پرداخت و دوشیزه ژن کوردیه سیصدهزارفرانک پول نقد به‌صورت اسکناس و سهام داشت. ارباب لبرومان پسری زیبا بود که همیشه سرو پزش می‌رسید او یک دفتردار خوش‌لباس و یک شهرستانی خوش تیپ بود و علی‌رغم اینها یک آدم خیلی زرنگ بود چیزی که در بوتینی ـ لو ـ روبور خ...



وقتی کاپیتان اپیوان به خیابان می‌آمد تمام زن‌ها سرشان را برمی‌گرداندند. او که به راستی یک سرباز خوشگل هنگ سواره‌نظام بود از این بابت همیشه خودنمائی می‌کرد و در خیابان خرامان خرامان راه می‌رفت. مغرور بود و همیشه به ران‌ەا کمر و سبیلش رسیدگی می‌کرد. سبیل بور و کلفتش به زمختی مثل یک رشته پشم گندم رنگ پشت لبش نمایان بود اما با ظرافت و دقت گلوله شده بود و از دو طرف دهانش مثل دو فوارهٔ کرکی کاملاً با اب...



گردشگاه طویل کروازت در کنار دریای آبی رنگ مدور می‌شود. آنجا در سمت راست، استرل تا دوردست‌ها به سمت دریا پیشروی کرده است. این کوه با نمای زیبای مدیترانه‌ای خود که متشکل از قله‌های نوک‌تیز، بیشمار و غریب است در مقابل افق ایستاده و جلوی دید را می‌گیرد. در سمت چپ جزایر سنت مارگریت و سنت هونورا بر بستر آب آرمیده‌اند و پشته‌های پوشیده از کاج خود را به تماشا گذاشته‌اند. و در تمام امتداد خلیج پهناور، در ت...



تاریکی شب جزیره‌ای کوچک در سواحل امریکای جنوبی را در خود فروبرده بود. با روشن شدن نورافکن‌ها ناگهان جنگلی انبوه پدیدار شد که عده‌ای نگهبان در بخشی از آن نگهبانی می‌دادند. این بخش از جنگل به‌وسیلهٔ یک دیواری بلند که به آن برق وصل شده بود (از نوع حصارهائی که اطراف زندان‌ها می‌سازند) از قسمت‌های دیگر جدا شده بود اما انجا زندان نبود بلکه آشیانه حیوانات بود... نگهبانان تفنگ‌های بی‌حس‌کنندهٔ خود را آما...



آرتور در کتابخانهٔ سمیناری علوم الهی پیزا نشسته بود و توده‌ای از مواعظ خطی را زیر و رو می‌کرد، یکی از شب‌های گرم ژوئن بود پنجره‌ها کاملاً باز و کرکره‌ها برای خنکی هوا بسته بود. کانن مونتانلی پدر روحانی و مدیر سمیناری لحظه‌ای از نوشتن باز ایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست باید آن را دوباره بنویسم ممکن است پاره شده باشد و...



میرزا محمدعلی نقیب‌الممالک، نقال ناصر‌الدین شاه مردی است که داستان امیر ارسلان ساختهٔ تخیل نیرومند اوست. نقیب‌الممالک هر شب به همراه سه تن از نوازندگان خود در پای بستر شاه به داستان‌گوئی می‌پرداخت و هرجا به شعر مناسبی می‌رسید آن را به آواز می‌خواند تا شاه را خواب در باید. در همان شب‌ها فخرالدوله دختر ناصرالدین‌شاه با لوازم تحریر پشت در نیمه باز اطاق خواجه‌سرایان جا می‌گزید و گفته‌های نقال باشی را...



”بانو“ دختر ”خان‌سالار“ خواب سواری را دیده بود که نشسته بر اسب سفیدش تاتخت‌کنان وارد قلعه می‌شود. چند ماه بعد در یک شب زمستانی که سرمایش استخوان را سیاه می‌کرد، غریبه‌ای وارد دولت‌‌آباد شد غریبه با زدن چند ضربه به در اولین خانه، صدای مرد خانه را شنید که می‌گوید: ـ کیستی؟! ـ غریبه‌ام راه گم کرده‌ام. ـ برو به قلعه برو به مسجد. ـ کدام قلعه؟ کدام مسجد؟ ـ قلعهٔ خان‌سالار. مسجد آخوند ملامحمد. آن با...



ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود آه باز خورده فرمایشات شروع شد: بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشتبون حولهٔ منو بیار. عادتش این بود. چشمش که به یکداممان می‌افتاد شروع می‌کرد، به من یا مادرم یا خواهر کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت: کره‌خر! یوا‌شتر. و دویدم به طرف پلکان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. و...



ناگهان هوس کردیم غروب و شب را در یک قصر بگذرانیم. قصرهای زیادی را در فرانسه به صورت هتل باز سازی کرده‌اند؛ چهارگوشی از سبزی گمشده درگستره‌ای از زشتی بی‌سبزی؛ مجموعه کوچکی از باریکه‌راها، درخت‌ها و پرنده‌ها بین شبکه‌ای عظیم از بزرگ راه‌ها. همین‌طور که دارم رانندگی می‌کنم، توی آینه متوجه ماشینی در پشت سرم می‌شوم. راهنمای چپ ماشین چشمک می‌زند و ماشین انگار از فرط عجله م یخواهد پرواز کند. راننده دنبا...



... حالا مدت‌ها از روزی که من و او با هم آشنا شده‌ایم می‌گذرد. همه قضایا هم در همان کافه اتفاق افتاد. او را می‌دیدم که پشت میزی کناز پنجره نشسته و پوشه‌اش را کنار دستش گذاشته و همانطور که با پیک تکیلا یا بطری آب‌جو بازی می‌کند به عبور و مرور مردم در خیابان چشم دوخته و گاهی هم چند خطی می‌نویسد و من تشنهٔ اینکه بدانم به چی فکر می‌کند یا اینکه بدانم به چه فکر می‌کند یا چی می‌نویسد. این کنجکاوی از کجا...



نظر به عزم راسخی که برای اقدام به یک ازدواج کاملاً قانونی دارم، و با توجه به این نکته که هیچ ازدواجی بدون مشارکت جنسِ مؤنث امکان پذیر نیست، خاضعانه در نهایت افتخار و خوشوقتی و احساسِ رضایت کامله از کلیهِٔ بیوه‌گان و دوشیز‌هگان محترمه استدعا می‌شود لطف بفرمایند مراتب ذیل را مورد عنایت قرار دهند: نخست این که اینجانب یک مرد می‌باشم. به نظر می‌رسد که این امر باید برای خانم‌ها واجد کمالِ اهمیت باشد. َ...



اولیور بیکن برفراز خانه‌ای مشرف به گرین‌پارک زندگی می‌کرد، در آنجا آپارتمانی داشت صندلی‌ها (صندلی‌های پنهان در نهانخانه) از زوایای مناسب در خیابان مشرف بودند. نیمکت‌ها درگاه پنجره‌ها را پر کرده بود نیمکت‌های پوشیده از فرشینه‌های دستبافت. پنجره‌ها سه پنجرهٔ بلند سهمیهٔ به قاعدهٔ رازپوشی از تور و یاتن چین‌دار داشتند. شکم بوقهٔ چوب ماهون از شیشه‌های براندی اصل ویسکی و لیکور طبله کرده بود و او از پنجر...



تمام اندامش به شدت می‌لرزید، حتی با فشار دندان‌هایش نمی‌توانست لرزش محسوس لبهایش را مهار کند. انعکاس کلمهٔ « برگشته » همچنان در مغزش می‌پیچید و سرش را به دوران می انداخت. به زحمت بر خود مسلط شد و آرام و لرزان به سوی اتاقش رفت، در را گشود و خود را بر روی تخت انداخت. چشم‌هایش را چندین بار باز و بسته کرد. او واقعاً در اتاقش بود. نه خواب بود و نه خیال و جمله‌ای که شاید بارها در شیرین‌ترین رؤیاهایش م...



ساعت ۳ بعد از ظهر بود و در ویرنوتا میوز، وقت شام. خانم و آقای الیوت با تنها پسرشان دیوید، پشت میز نشسته بودند. اولین غذای آن شب یک ظرف بزرگ کلم خام با پنیر بود، چراکه خانم و آقای الیوت هرگز گوشت نمی‌خوردند. اتاق آشکارا فضای سردی داشت، آن روز بعد از ظهر در آخرین روز نیم‌سال تحصیلی قبل از کریسمس، دیوید با کارنامه درسی‌اش از مدرسه آمده بود. کارنامهٔ درخشانی نبود. معلم ریاضی نوشته بود: ”الیوت پیشر...



یکی از مشهورترین قطعات تاریخ ادبیات ایران، در مدح و منقبت حضرت علی (ع) را می‌توان در پایان دفتر اول مثنوی یافت. این منظومه با بیت: از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل آغاز می‌شود، و مجموعاً مولوی ١٥٥ بیت از مثنوی خود را به این داستان اختصاص داده است. داستان از آنجا آغاز می‌شود که حضرت علی (ع) بر پهلوانی دست یافته، و با شمشیر قصد کشتن او را کرده است، پهلوان به زمین خورده، ناگهان بر ر...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۳۴۹ مقاله