کتاب های داستان
آرتور در کتابخانه سمیناری علوم الهی پیزا نشسته بود و تودهای از مواعظ خطی را زیرورو میکرد، یکی از شبهای گرم ژوئن بود، پنجرهها کاملاً باز و کرکرهها برای خنکی هوا بسته بود. کانن مونتانلی پدر روحانی و مدیر سمیناری، لحظهای از نوشتن باز ایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست باید آن را دوباره بنویسم، ممکن است ... .
من دوباره طی مبارزات دانشجویی به زندان محمدرضا شاه افتادم. نخست برای پنجاه روز (۱۳۵۳-۱۳۵۴) و بار دوم برای یکسال (۱۳۵۴-۱۳۵۵) ... . وی دانشجوی رشته حقوق و ساکن اتاق ۶ بود و دیدگانی آسمانی و براق، قامتی بسیار کوتاه، رخسارهای برافروخته و سرخ و سپید و سبیلی بور و جنگلی داشت. رژیم شبه فاشیستی در سالهای ۵۴-۵۵ عدهای از زندانیانی را که موعد محکومیتش پایان گرفته بود و قانوناً باید بایستی آزاد میشدند تحت...
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دروازه هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت: (یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون میزد و در ته دره روان میشد. خانهٔ ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود، زیر سقفی از خزه، شبها، دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود ک...
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی - که درباره جنگل بک نوشته شده بود - تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را میبلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود: .... تو کتاب آمده بود که: (مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت میدهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگیرند میخوابند). این را که خواندم، راجع به چیزهایی که ت...
این مجموعه شامل داستانهای ماهی سیاه کوچولو، اولدوز و کلاغها، اولدوز و عروسک سخنگو، کچل کفترباز، پسرک لبو فروش، سرگذشت دانهٔ برف، پیرزن و جوجه طلاییاش و غیره میباشد.
(موی) باغبان تنها کسی بود که راز گیاهان رو میدونست.گیاهان هم اون رو بهترین دوست خودشون میدونستن. البته این تنها رازی نبود که مو میدونست چون شما میدونین که هر آدمی برای خودش یه عالمه راز داره ... اما میشه گفت این مهمترین رازی بود که اون میدونست و هیچ کس دیگه از اون خبر نداشت.اون راز معجزه رویش بود. رویش ... .
سرگذشت مرد خسیس از کتاب (تمثیلات) نوشته میرزا فتحعلی آخوندزاده و ترجمه میرزا جعفر قراجه داغی است که در سال ۱۲۹۱هجری قمری در (مطبعه طهران) به چاپ رسیده است.
سیدنصرالله ولی پس از هفتادوچهار سال زندگی یکنواخت و پیمودن روزی چهار مرتبه کوچه حمام وزیر از خانه به اداره و از اداره به خانه، اولین بار بود که مسافرت به خارجه آن هم هندوستان برایش پیش آمده بود. تاکنون او در داخله مملکت هم به مسافرت بزرگ نرفته و مسقط الراس آباء و اجدادی خود، کاشان را هم ندیده بود. در تمام مدت عمر یگانه مسافرت او سه روز به دماوند بود. اما در طی راه ... .
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کلهٔ کچل، و همیشه هم یک پوست خیک میکشید به کلهاش تا مگسها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گلهاش را از دور و بر شهر گل گشادی میگذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته ... .
میلیونها قرن از عمر زمین میگذشت و زمین در کوره راهی که بدور خورشید برای خودش پیدا کرده بود میچرخید. ولی طبیعت هنوز از جوش و خروش نیفتاده بود. رگبارهای تند، رعد و برق، طوفان و باد بوران و زمین لرزههای پیدرپی داستان مکرر و دائمی زمین را تشکیل میداد. از قله کوه دماوند پیوسته دود و بخار خاکستری رنگی بیرون میآمد که شبها به شعلههای نارنجی تبدیل میشد. و عکس آن ... .
روزی روزگاری چهار خرگوش کوچک به نامهای فلوپسی، موپسی، دم پنبهای و پیتر با مادرشان در ساحلی شنی در زیر درخت صنوبر بزرگی زندگی میکردند. یک روز صبح خانم خرگوشه گفت: خوب، بچهها بروید به صحرا یا کنار رود، اما به باغ آقای مک گرگور نروید، برای پدرتان در آنجا اتفاق بدی افتاد - آقا مک گرگور او را لای کلوچه گذاشت. حالا بروید و بچههای خوبی باشید. بعد، خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و ... .
چند دکان نانوائی، قصابی، عطاری، دو قهوه خانه و یک سلمانی که همه آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را میداد. میدان و آدمهایش زیر خورشید قهار، نیم سوخته، نیم بریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایه شب را میکردند، آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی میکرد و ... .
برادر بزرگتر صبح وقتی میخواست سرکارش برود گفت که باید امشب مستأجران را دعوت بکنیم و به رسم قدیمی و همیشگی به آنها شام بدهیم، چون علاوه بر اینکه شب یلدا شبی تاریخی است، این خود بهانهای است برای اینکه باز هم دور هم جمع بشویم. برادر وسطی نه موافقت کرد و نه مخالفت و این عمل که دلیل موافقت ضمنی بود برادر کوچکتر برآشفت: عینک ذره بینیاش را با دست نگاه داشت که نیفتد و ... .
دوهزار سال بعد اخلاق، عادات، احساسات و همهٔ وضع زندگی بشر به کلی تغییر کرده بود. آنچه را عقاید و مذاهب مختلف در دوهزار سال پیش به مردم وعده میداد، علوم به صورت عملی درآورده بود. احتیاج تشنگی، گرسنگی، عشق ورزی و احتیاجات دیگر زندگی برطرف شده بود، پیری، ناخوشی و زشتی محکوم انسان شده بود. زندگی خانوادگی متروک و همهٔ مردم در ساختمانهای بزرگ چندین مرتبه مثل کندوی زنبور عسل زندگی میکردند. ولی تنها یک...
از لای برگهای پاپیتال، فانوسی خیابان سنگفرش را که تا دم در میرفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمیخورد، درختهای تیره فام کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار بهم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر میآمدند. کمی دورتر در ایوان سه نفر دور میز نشسته بودند: یک مرد جوان، یک زن جوان و یک دختر هیجده ساله، سگشان مشکی هم زیر میز خوابیده بود. فرنگیس تار ظریفی که دسته صدفی آن جلو چراغ میدرخشید در دست...
سال دوم بود که گروه کاوش (مترو پولیتین میوزیوم شیکاگو) نزدیک شیراز، بالای تپه (تخت ابونصر) کاوشهای علمی میکرد. ولی به غیر از قبرهای تنگ و ترش که اغلب استخوان چندین نفر در آنها یافت میشد، کوزههای قرمز، بلونی، سرپوشهای برنزی، پیکانهای سه پهلو، گوشواره، انگشتر، گردنبندهای مهرهای، اکنگو، خنجر، سکه اسکندر و هراکلیوس و یک شمعدان بزرگ سه پایه چیز قابل توجهی پیدا نکرده بود. دکتر وارنر که متخصص آرکئ...
میگویند کاهو خوردن زیاد خواب میآورد. من هیچ وقت بعد از کاهو خوردن زیاد خوابم نگرفته. هرچند، من که خرگوش نیستم. اما خرگوشهای فلوپسی، اگر زیاد کاهو بخورند. حتماً خوابشن می گیرد. وقتی بنیامین خرگوشه بزرگ شد، با دختر عموی خودش، فلوپسی، عروسی کرد آنها خیلی عیالوار بودند، خیلی هم بیخیال و شاد بودند. من اسم تکتک بچههای آنها را به یاد ندارم. آنها را دسته جمعی ... .
میرزا حسینعلی هر روز صبح سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دگمههای انداخته، شلوار اتوزده و کفش مشکی براق گامهای مرتب برمیداشت و از یکی از کوچههای طرف سرچشمه بیرون میآمد، از جلو مسجد سپهسالار میگذشت، از کوچه صفی علیشاه پیچ میخورد و به مدرسه میرفت. در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد. مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود. قیافهای نجیب، با وقار و ... .
تعطیلی تابستان شروع شده بود. در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبانهروزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج میشدند. فقط مهرداد کلاهش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود. ناظم مدرسه با سر کچل، شکم پیش آمده به او نزدیک شد و گفت: شما هم میروید؟ مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت، ناظم دوباره گفت ... .
اولین پرواز ـ لطفاً یک کسی پیداشه به من کمک کنه! آیا کسی صدای منو میشنوه؟ لطفاً یک نفر بداد من برسه! فریادهای ماکس، در هوای تمیز کوهستان فرو میرفت. گلو و ریههایش او را اذیت میکردند. میشوختند. این دختر یازده سال داشت باعجلهٔ هرچه تمامتر از مدرسهٔ نفرتانگیز و بد خود فرار میکرد. دختر قوی و قدرتمندی بود ولی کمکم داشت خسته میشد و توان خود را از میداد. همین طور که میدوید ... .
از سالها قبل که (خانه تسخیر شد)، بر همه ما، ماجراها گذشت... پارهای از (یک شاخه شببو)، روایاتی از آن ماجراها است... و پارهای دیگر، آن حال و هوا را دور زده است... در: (روزهای آفتابی)، (جاسم)، (نمنم باران) و ... صحبت از طپشهای دل است... هرچه هست (یک شاخه شببو) در تلاش است که (بوئی) داشته باشد.
صبح زود در ایستگاه قلهک آژان قد کوتاه صورت سرخی به شوفر اتومبیلی که آنجا ایستاده بود زن بچه بغلی را نشان داد و گفت: این زن میخواسته برود مازندران اینجا آمده، او را به شهر برسانید ثواب دارد. آن زن بیتأمل وارد اتومبیل شد، گوشهٔ چادر سیاه را به دندانش گرفته بود، یک بچه دوساله در بغلش و دست دیگرش یک دستمال بسته سفید بود. رفت روی نشیمن چرمی نشست و بچهاش را که موی بور و قیافه نوبهای داشت روی زانویش...
از یادداشتهای یک نفر دیوانه ـ نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل بدون اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم، ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اطاق را مینگرم که ... .
داستان کاوه و ضحاک دارای یک رنگ اساطیری با محتوای تاریخی است. موافق اساطیر آریایی که از جمله در اوستا و وداها منعکس «پادشاه - خدای» اساطیری آریایی که اولین کسی است که در جهان واپسین عمر جاوید مییابد در این جهان به خود مغرور میشود، از فرط ایزدی دور میگردد و بدست اژدهای دو سر و شش چشم و دو پوزه که دهاک یا اژدی هاک خوانده میشود بقتل میرسد. این پایه اساطیری داستان ضحاک است. اما به گمان ما بعدها د...
سهتی بلند شو باید بیدار شوی پسرم!
صدای آرام و با محبت مادر، بالای سر پسربچهای که خوابیده است، میپیچد، دست نرم مادر شانهٔ گندمگون او را نوازش میدهد.
ـ پاشو پسرم، وقت مدرسهاست!
سهتی کمکم چشمهای سیاهش را نیمباز کرد و بلافاصله آنها را دوباره بست. آه، بلند شدن چه سخت است! نه خواب سیری کرده بود و نه میخواست به مدرسه برود. ولی دست مادر همچنان روی بازوی او بود.
ـ بلند شو دیگه، بلند شو پسرک ت...