نویسنده: صمد بهرنگی
قصهٔ خواب و بیداری را به خاطر این ننوشتهام که برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است که بچههای هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چارهی درد آنها چیست؟<br /> چند ماهی بود که پدرم بیکار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم تهران. پدرم یک چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیبزمینی و خیار و این جور چیزها دوره میگرداند. یک لقمه نان خودمان میخوردیم و یک لقمه هم میفرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پدرم دوره میگشتم و گاهی تنها توی خیابانها پرسه میزدم و فقط شبها پیش پدرم بر میگشتم. آن شب من بودم، قاسم بود،پسر زیور بلیط فروش و ... .
فایل(های) الحاقی
بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری | 24SAAT.pdf | 230 KB | application/pdf |