کتاب های داستان
صحنهٔ داخل مترو
”فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد. در ضمن دارن با همدیگه صحبت میکنن. تو مترو یه عده خانم و آقا هم هستن. البته بیشتر خانمها هستن“
فریبا: یه دختر، کالا یا یه چیز فروشی نیس که بذارنش توی یه مغازه و براش مشتری بیاد و اکه پسندیدش، ببره بزاره تو خونش!
مریم: من که از این جرأت آ ندارم به بابا بگم من میخوام برم خواستگاری!
فریبا: پس حق انتخاب ما چی میشه؟! یعنی ما محکومیم ک...
هاری، همانجا نشست و میدانست که تمام سرها در سالن همگانی به طرف او گردش کرده است و همه مشغول تماشای او هستند.از این امر ناخشنود بود. تمام بدنش کرخ شده بود. احساس میکرد که داره خواب میبینه. شاید حرف دمبل دور را درست نشنیده بوده است. کسی برای او دست نزد و سروصدایی نیز از کسی بلند نشد. صدای وزوزی بگوشش میخورد که انگار تعدادی زنبور عصبانی توی سالن جمع شدهاند و ... .
باغ، با دیوارهای کاه گلی، سبز سبز، پشت به ده داده در کنار رودخانه بود و این سو دیوار نداشت و رودخانه حریم بود. باغ، باغ آلبالو و گیلاس بود. یک خانه نیمه روستایی نیمه شهری داشت با سه اتاق و یک حوض در جلو آن، پر از خزه و قورباغه. دور تا دور حوض پر از شن ریزه و چند درخت بید. عکس بیدها در آفتاب میافتد و سبز تیره حوض با سز روشن بید، بعدازظهرها در جدالی خاموش بود و به خاطر آن دل مهدخت همیشه میگرفت، زی...
در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای ”مودت“ حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهرهٔ او بهطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس میتواند تخمین بزند. آقای مودت و سه تن از دوستانش در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهٔ باغی چیده بودند.
ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در آب...
خورشید خانم تازه از پشت کوهها بیرون آمده بود که صدای عجیبی خانم و آقای گوش را از خواب بیدار کرد. خانم و آقای گوش کمی دقت کردند، صدای آه و ناله بود. آنها فوری خانم و آقای چشم را بیدار کردند.
خانم و آقای چشم بیدار شوید و ببینید چه خبر شده است. خانم و آقای چشم دو سه بار پلک زدند، چپ و راست را نگاه کردند خبری نبود. بالا و پائین را نگاه کردند. ناگهان نگاهشان به آقای دماغ افتاد.
آقای دماغ اخمو ناراح...
نامه از مادری در دست است که از هر کلمهاش خون میچکد، درد مجهد، غم میافزاید داغ را سوزانتر مینماید و هر آن کس که آن را بخواند و بشنود، خون از دل و چشمش روان خواهد شد و با مادری که این نامه را نوشته هماهنگ خواهیم شد و خواهیم گفت:
میرود از فراق او، خون دل از دو دیدهام
دجله به دجله، یم به یم، چشمه به چشمه، جو به جو
اینک شرح پریشانی این مادر و داستان غم و داغدیدگی او، تا دیگر مادران بشنوند....
در یک روز گرم تابستانی دمسیاه و دوستش هاردی تصمیم به یک شوخی خطرناک گرفتند. علارقم کرکرهای ماجد، دوست دیگر آنها بیخیالی آن دو بیشتر و بیشتر میشد.
دمسیاه با خوشحالی گفت:
ـ ”تنها دو ساعت دیگه به این کار مانده“
هاردی که بین بچههای محله به رگدار معروف بود گفت:
”این پسر بعیدم نیست تأخیر داشته باشد ولی امروز خوب ادب میشه“
ماجد جویده جویده گفت:
”تو رو خدا دست از این کار بردارید اگر....“...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود بعد از عصر یخبندان و سیل بزرگ در روزگازهای قدیم که نسل انسانها زیاد نبود، در منطقهٔ کوهستانی هربرزیتی، کنار رودخانه پر آب سرزمین رگا، کلبهٔ محقر و کوچکی بود و در آن کلبه سه برادر از نسل مادای، به نامهای دادیار، اردلان و باریان زندگی میکردند که در کودکی پدر و مادرشان را از دست داده بودند و از آن وقتی که کوچک بودند و یادشان میآید عموی پیرشان که فرزندی نداشت و کشاور...
در تاریکی روزنهای از نور میبینم، در روشنائی روزنهای از ظلمت را من آمدم با اجازه ـ من آمدم، بدون اجازه. تنم خسی و لزج است و خونآلود من با خون و آب آمدم، آخرین وابستگیام را بریدند و گره زدند حالا دیگر خاکی شدهام، دیگر این طرف مرز مهم است دیگر راه برگشتی نیست، سرم کممو است، چشمهایم کمسو است، مغرم خام و نافهم، جمجمهٔ نرمی دارم و صورتی ملتهب، به دنبال زایندهآم میگردم این است؟ نه این بود؟ نه...
خدایا با نام تو مینگارم و قلم شکستهام را در دستانم محکم نگه میدارم که مبادا بیگانگان و بیگانهپرستان همین شکسته قلمم را نیز بربایند.
در جهان تصویری خالی از خواندنی امروز هنوز افسانههای اسطورهای و اسطورههای افسانهای جایگاه و هویت خود را حفظ کردهاند و هنوز هم نویسندگان و شاعران و هنرمندان خرد و کلان با بهرهمندی از افسانه و اسطوره آثار ماندگاری از خود به جای میگذارند که با تفکر امروزی کامل...
هوا کمکم تاریک میشد. نزدیکیهای غروب شنبه بود. خیلی خسته بودم. تمام روز را روی مسألههای ریاضی کار میکردم. میز کارم را ترک کردم روزنامهای را که در شهر ما منتشر میشد ورق زدم. در صفحهٔ آخر روزنامه یک آگهی نظرم را جلب کرد:
”شرکت گراقت اشتودت، هرگونه سفارشی را چه از سازمانها و چه از اشخاص برای هرگونه محاسبه و تجزیه و تحلیل ریاضی میپذیرد، از پیش درستی و کیفیت کار را تضمین میکنیم. نشانه: ولت ش...
بهلول به ضم باء و سکون ها به معنی گشادهرو و صاحب صورت زیبا و جامع خیرات اطلاق میگردد. این اسم را برای اشخاص بذلهگو و در عین حال حقگو و حاضر جواب نیز بهکار میبرند. اشخاص دیگری هم به این اسم بودهاند ولی بهلول معروف همان شخصی است که در زمان هارونالرشید میزیسته و از شاگردهای مخصوص امام جعفر صادق بوده و از محبان اهل بیت محسوب شده است و به روایتی برادر مادری هارونالرشید و به روایت دیگر از بستگ...
کلیمانجارو که پوشیده از برفی است که ۶۰۰۰ متر ارتفاع دارد و میگویند بلندترین کوه آفریقاست. قلهٔ شرقی آن ماسائی ”نگاجه، نگائی“ یا خانهٔ خدا نام دارد. نزدیک این قله لاشهٔ خشک شده و یخزدهٔ پلنگی قرار دارد. کسی توضیحی نداده که پلنگ در این ارتفاع دنبال چه چیزی بوده.
مرد گفت: ”خوبیش اینه که درد نداره. آدم از همین موضوع میفهمه که شروع شده“
”جدی میگی؟“
”آره با وجود این، از بوش معذرت میخوام، حتماً...
کودکی که با مسلسل بازی کند جهان را نجات خواهد داد...
کلاس اول دبیرستان بودم! معلم فرمولهای فیزیک را روی تخته ردیف کرده بود من در کتاب یک مرد گمشده بودم! با فریاد اخراج معلم از جا پریدم! معلمها تنها را اصلاح فرد را تنبیه بدنی یا حذف فیزیکی از دایرهٔ حکومتی خود (که همان کلاس باشد) میدانند! برایم مهم نبود! باقی کتاب را در سایهٔ دیوار حیاط دبیرستان خواندم! کتابهای فالاچی از مدتها قبل جای کتابها...
و چون شب دوازدهم فرارسید و سکوت بهسان مد شبانهٔ دریا در همهٔ تپهها حکمفرما شد، خدایان سهگانه که در زمین متولد شدهاند و بزرگان دنیا بهشمار میرفتند، در کوهها ظاهر شدند و رودها زیر پایشان دویدند و امواجی از مه سینههایشان را پوشاند و سرهایشان را با شکوه بالا بردند تا نظارهگر جهان باشند. و چون به سخن درآمدند، صدایشان مانند غرشی دور بر بالای دشتها و درهها به اهتراز درآمدند....
عشق را شاید بتوان از پیچیدهترین مسائل انسانی دانست. موضوعی که از دیرباز مطابق آن نقل و بحثهای گوناگونی صورت گرفته است و حتی در کتابهای آسمانی نیز از آن سخن به میان آمده است. البته باید توجه داشت که عشق تنها به نوع خاصی از ارتباط تنگاتنگ جسمی و روحی دو انسان محدود نمیشود و تا آنجا پیش میرود که مهر و علاقهٔ عمیق و پاک و راستین خداوند به انسان و بالعکس را عشق مینامیم. در این مجموعهٔ میتوان خط...
احمد محمود متولد چهارم دی ماه ۱۳۱۰ در اهواز بود. در جوانی به قول خودش گرفتار امر سیاست شد و بعد زندان و زندان و تبعید، تا سال ۱۳۳۶ که دوران زندان و تبعید او تمام شد، او با همهٔ اشتیاقی که داشت، نشد و نتوانست که به تحصیل ادامه دهد پس به ناچار در مشاغلی مختلف به تلاش معاش پرداخت که همین، فرصتی برای آشنائی نزدیک و رو در روی او با جامعه و مردم عادی کوچه و خیابان شد آنچه که بعدها در زمان خلق رمان ”همسا...
کشف مقبرهٔ توت آنخ آمن
چه بسیار زمان و فکر و کار سخت در بنای جامعهٔ بشری با آنهمه کلیسا و مسجد و فرودگاه و راهآهن و تأتر و کتابخانه و بندرگاه و کارخانهاش صرف شده است. این بناها چنان سخت و پایدار مینمایند که پنداری همیشه میمانند. ممکن نیست که حتی به خیال خود راه دهیم که روزی این بناهای برجسته در دل خاک مدفون گردد و بشر آینده بر خرابههای جهان ما جهانی دیگر سازد. چه بسا مردم جوانی که بیش از سه...
”کوری“ یک رمان خاص است، یک اثر تمثیلی، بیرون از حصار زمان و مکان، یک رمان معترضانهٔ اجتماعی ـ سیاسی، که آشفتگی اجتماع و انسانهای سردرگم را در دایرهٔ افکار خویش و مناسبات اجتماعی تصویر میکند. ساراماگو تأکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در ”موقعیت“ معنا میشود و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود ندارد. زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است. در یک کلام ساده دغدغهٔ عمدهٔ ذهن ساراماگو در این...
برادر بزرگتر صبح وقتی میخواست سر کارش برود گفت که باید امشب مستأجران را دعوت بکنیم و به رسم قدیم و همیشگی به آنها شام بدهیم، چون علاوه بر اینکه شب یلدا شبی تاریخی است، این خود بهانهای است برای اینکه باز هم دور هم جمع بشویم. برادر وسطی نه موافقت کرد و نه مخالفت و این عمل که دلیل موافقت ضمنی بود برادر کوچکتر را برآشفت: عینک ذره بینیاش را با دست نگاه داشت که نیفتد و پرخاشکنان گفت:
- پس تکلیف درس...
ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و با یک دنیا شور و اشتیاق و غرور و رضایت از خود، و تاحدودی دل نگرانی از اینکه چه پیش میآید، به طرف کارخانه نوشابه سازی کانادا راه افتادم. حدود ساعت پنج بود که در انتهای صف چهل ـ پنجاه نفره کارگران متقاضی کار قرار گرفتم. هوا در حال گرم شدن بود و ... .
از در که وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم. همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که مینوشت، تمام کرد و میخواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بود. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمهاش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت: (جا نداریم آقا. این که نمیشه! هر روز ... .
این کتاب مجموعه داستانکها و متون رمانتیکی است. الف) داستانکها: یک ساعت ویژه، آن سوی پنجره، سخاوت، راز خوشبختی، اینجا هم همینطور، یک سنت، سرباز روس و غیره میباشد. ب) نوشتههای عاطفی: سیزده نکته از گابریل گارسیا مارکز، کرم شب تاب، کتاب زندگی، لیلی نام دیگر آزادی است، قشنگ کوچک و غیره میباشد.
در (بزانسن) بودم، یکروز وارد اطاقم شدم، دیدم پیشخدمت آنجا پیشبند چرک آبی رنگ خودش را بسته و مشغول گرد گیری است. مرا که دید رفت کتابی را که به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت: ـ ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید بخوانم؟ با تعجب از او پرسیدم: ـ به چه درد شما میخورد؟ این کتاب رمان نیست. جواب داد: ـ خودم میدانم، اما آخر منهم در جنگ بودم، اسیر (بشها) شدم. من چ...
در اطاق یکی از مهمانخانههای پاریس طبقه سوم، جلو پنجره، فلاندن که به تازگی از ایران برگشته بود جلو میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بود. در قهوهخانه پایین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نمنم میآمد. فلاندن سر را از ما بین دو دستش بلند کرد، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و ... .