کتاب های داستان
(باید یک دست لباس تازه پیدا کنم.)
آقای ص.ص.م ایستاده بود وسط قبر و داشت به اطرافیانش مینگریست. کفن سپید که -در اثر وزش نسیم گرم- به بدنش میخورد، احساس چندش میکرد.
(این طور که نمیشه موند. بالاخره باید یک کاری بکنم.)
از قبر بیرون آمد. ردیف قبرها در ستونهای بی نهایت دراز صف کشیده بودند. تک و توکی این سو و آن سو، درختی به چشم میخورد که حیران و سرگردان، در میان خط آرام و صبور قبرها، شاخههایش ر...
- یکلیا!
- چه؟ یکلیا؟
چوپانان اسرائیل که هنگام آمدن شب در کنار رودخانه آبانه آتش روشن میکردند به شنیدن صدای زنگی که از میان علفزارها به گوش میرسید در گوش یکدیگر میگفتند:
- یکلیا، دختر پادشاه!
- یکلیا؟
غروب بر سینهٔ خاموش افق پردهٔ سیاه میزد. آسمان بازو متعجب روی هر چیز خمیده بود و ابانه تا کبودی های آبادیهای دور میرفت گویی حرکت نمیکرد...
ماجراهای شرلوک هلمز
رسوائی در بوهم
فصل اول
برای شرلوک هلمز او همیشه زن به مفهوم مطلق بود. هر وقت میگفت: ”آن زن“ منظورش آیرین آدلر بود و کمتر شنیدم از او سخن بگوید و او را به نام دیگری جز این بخواند. از نظر شرلوک هلمز آیرین آدلر همهٔ همجنسان خودش را تحت الشعاع قرار میداد. منظورم این نیست که شرلوک هلمز احساس عشق یا چیزی نظیر آن نسبت به آیرین آدلر داشت. برای ذهن سرد و دقیق اما متعادل او، همهٔ ا...
دوازده داستان این کتاب، در طول هیجده سال گذشته نوشته شدهاند. پیش از شکل کنونی، پنج تای آنها یادداشتهای مطبوعاتی و فیلمنامه بودهاند و یکی هم سریال تلویزیونی بود. یکی دیگر را پانزده سال پیش در مصاحبهای ضبط شده برای دوستی نقل کردم که آن را نوشت و منتشر کرد و من اینک آن را به شیوهای نو بازنویسی کردهام. تجربهای بسیار خلاق و نادر بود که ارزش توضیح دارد؛ حتی اگر برای کودکانی که در آینده مایلند ن...
در سال 1969 هجوم قوای پیمان ورشو به خاک چکسلواکی و آغاز بگیر و ببندهای دورهی معروف به عادیسازی به عمر کوتاه فضای باز، مشهور به بهار پراگ، خاتمه داد و هرابال همراه با عدهی زیادی از نویسندههای دیگر ممنوعالقلم شد. در این دوره تا سال 1975، که دوباره کارهایش اجازهی چاپ پیدا کرد، هرابال بعضی از بهترین آثار خودش نظیر من پیشخدمت شاه انگلیس بودم، کوتاه کردن مو، وحشی نجیب، شهرکی که زمان در آن متوقف ش...
از: طیبه محمدی (مشکات)، شهرک سی ـ یکصد و سی.
به: سرگرد خلبان آرش تیموری، پایگاه شکاری دزفول.
جناب سرگرد! من طیبه هستم. شاید به جا نیاورید. همسر مرتضی. مرتضی مشکات. چند باری که قدمرنجه فرموده بودید منزل ما و سالها قبل توی سفر خارج از کشور زیارتتان کرده بودم. چه بعد از آن قضیه و چه قبل از آن. از رفاقت مرتضی و شما هم خبر دارم. تا آنجا که من میدانم، شما یکی از نزدیکترین دوستان مرتضی هستید. سر...
خان حاکم دستهایش را روی شکم برآمدهاش به همدیگر قفل کرده بود و در حال راه رفتن با انگشتهای کلفتش روی آن میکوفت. متفکرانه در طول تالار قدم میزد و پس از هر چند قدم میایستاد و با دستهایش، چانهاش را میخاراند و به پهلوانباشی، چپچپ نگاه میکرد و دوباره شروع به قدم زدن مینمود. بالای تالار که رسید سر جایش ایستاد، سرش را بلند کرد و رو به پهلوانباشی گفت...
خانم ”مارتا میچام“ صاحب نانوائی سر چهارراه بود. (از آن مغازههائی که وقتی واردش میشوید و در را باز میکنید صدای جرینگ جرینگ زنگ بهگوش میرسد).
مارتا چهلساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، بههمراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدمهائی که ازدواج کردهاند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمیرسند.
یکی از مشتریان نانوائی خانم مارتا،...
سری به پشت چرخانده است: دشت فراخ؛ باریکراهِ دهکده تا جاده؛ طرح لغزانِ دهِ پشتِ موج تَف. پلکی میزند. فراز پشتهٔ جاده را به سختی بالا کشیده است؛ توی گودی کنار جاده از نفس افتاده است؛ کیف دستیاش را همانجا، کنار پا، به زمین گذاشته است؛ کلاه تمام لبهٔ سیاه را از سر برداشته است؛ با دستمال سفید (که حالا پای تکدرخت کنار جاده پهن میکند) عرق دور سرش را گرفته است.
اینکه بادی به موهای جوگندمیاش مینش...
اوضاع بدی بود. بیلی بوی واتکینز مرده بود. فرنچی تاکر هم همینطور. بیلی بوی از ترس مرد، از ترس مردن توی میدان جنگ مرد. فرنچی تاکر هم با گلولهای که به گردنش خورده بود از پا درآمد. ستوان سیدنی مارتین و ستوان والتر گلیسون توی کانال مرده بودند. پدرسن مرد و برنی لین هم. باف هم از پای درآمد. بین کشتهها افتاده بودند. جنگ همیشه یکجور بود. باران هم بخشی از جنگ. باران کپکهائی را که روی جوراب و پوتین سربا...
نزدیکیهای ظهر بود که ”گل آقا“ از درون اتاق نیمهتاریک و خفهٔ خود ”مونس“ را صدا کرد: ”مونس خانم، آی مونس خانم، مونس خانم“ تا فریادش به مونس برسد که آنطرف ایوان خانه سرگرم کار خودش بود، خیلی راه بود.
گل اقا، نیمچه تبی داشت، اما سوزش دستهایش فروکش کرده بود. چشمانش پف کرده بود و مو به اندازهٔ نیمبند انگشت، نیمی از چهرهاش را پوشانده بود. سر از متکا برگرفت. وسط اتاق ـ جائیکه مدتها ناآرام دراز کش...
ـ کچل و قاضی:
در زمان قدیم رسم نبود زنها از خانه بیرون بروند چون اگر زنی از خانه بیرون میرفت آن زن را بیحیا و بیعفت میدانستند و هرکس که به راه دور سفر میکرد زن و دخترش را به یک مرد امین و امانتدار یا قاضی محل میسپرد بهخصوص کسانیکه میخواستند به مکه بروند زن و بچهشان را به قاضی میسپردند و از او خط میگرفتند بعد به مکه میرفتند.
در زمان قدیم یک نفر بازرگان تازه زن عقد کرده بود، در آن...
ـ مرغ عشق:
زنم گفت: ”ممکنه بمیرن.“
پسرم گفت: ”از نظر علمی این حرف چرته.“
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست.
”بگو این حرف درستی نیست.“
پسرم با حالت حق به جانبی گفت: ”همون.“
”نه، این همون نیست باباجان. ”چرته“ بیادبانهس. آدم اینطوری با مادرش حرف نمیزنه.“
”منظورم همونه“.
و مکث کرد. بعد با حالتی حق به جانب، اما معصومانه، گفت: ”خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست.“
ف...
زندگی پر است از یکی بود و یکی نبودها! اول تمام قصههای تلخ و شیرینی که شنیدهایم این جمله بهچشم میخوره یکی بود و یکی نبود! یکروز میرسه که معنای این جمله در نبود ما خلاصه میشه. ولی قبل از آن میخواهم از بودن یکی برای شما تعریف کنم که بودنش را کسی احساس نکرد هیچکس متوجه وجودش نبود اما او با رفتارش و طرز زندگیش همه را متوجه خودش کرد.
برای بهدنیا آمدن خیلی عجله داشت بیشتر از هفتماه توی شکم ما...
ماجرا از یک شب سرد اسفندماه سال ۱۳۵۴ شروع شد.
بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانهروزی، کار تزئین خونه و تدارک تولد تموم شد. درست چند ساعت قبل از جشن.
من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسردائیم که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم، گفتم: من میرم خونه. یه دوش میگیرم. لباسم رو عوض میکنم و برمیگردم.
امیر با اصرار میگفت: تو خستهای خوب همینجاب دوش بگیر لباس هم تا...
نگاهی در آینه انداخت. چشمانش به چشمهای درون آینه افتاد . همیشه ادعا میکرد از نگاه میتواند پی به درون افراد ببرد. به مردمکهای آبی چشمان درون آینه زل زد. نفهمید چرا وقتی سعی کرد ذهنیات صاحب چشم ر ا بخواند بغض عجیبی گلویش را گرفت.
از ترس این که بغض به گریه بپیوندد آینه را در کیف انداخت. سعی کرد این مانع که راه گلویش را بسته فرو دهد. و اما بغض دو دستی چنگ انداخته بود به هیچ وجه قصد پائین رفتن ندا...
تا اواسط مهرماه، تازه اگر هوا ابری نباشد، اگر باد نیاید، میتوان روی مهتابی نشست و پشت به سردی مطبوع صندلی، کف پاها را روی نرده گذاشت و جرعهجرعه عرق را مزهمزه کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسایه. روی بند چند پیراهن بود، فقط یکیش سفید بود. و بعد یک چادر نماز سیاه و پنج یا شش دستمال سفره و یک چارقد آبی. پیراهن زنانه گلدار بود، گلهای صورتی. از اینجا نمیشد دید. اما مطمئن بود که صورتی هستند و...
تولد من در سال وبائی اخیر بوده که از قرار معلوم ثلث جمعیت ایران را برده مادرم در همان موقع زایمان وبا گرفته، آمدن من همان بود و رفتن او همان همه گفتند قدم بچه نحس بود و حالا که خودمانیم چندان بیحق هم نبودند. خوشبختانه پدر مهربانی داشتم که از مستوفیان به نام بود و چون دستش به دهنش میرسید هرطور بود مرا بزرگ کرد و در آموزش و پرورشم کوتاهی ننمود و چون میترسید که اگر مرا به مدرسه بگذارد با معاشرت اط...
خانم ”مارتا میچام“ صاحب نانوائی سر چهارراه بود. (از آن مغازههائی که وقتی واردش میشوید و در را باز میکنید صدای جرینگ جرینگ زنگ بهگوش میرسد).
مارتا چهلساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، بههمراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدمهائی که ازدواج کردهاند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمیرسند.
یکی از مشتریان نانوائی خانم مارتا،...
توی ده شَلَمرود،
فلفلی مرغش تک بود.
یه ده بود و یه فلفلی،
یه مرغ زرد کاکُلی.
یه روز که خیلی خسته بود،
کنج اطاق نشسته بود،
یه دزد رند ناقلا،
شیطان و بدجنس و بلا،
آمد و یک کیسه آورد،
کاکلی را دزدید و برد.
تنگ غروب که فلفلی،
رفت به سراغ کاکلی،
نه آب بود و نه دانه بود،
نه کاکلی تو لانه بود.
سرزمینی بود که همه مردمش دزد بودند. شبها هر کسی شاهکلید و چراغ دستی دزدیاش را برمیداشت و میرفت به دزدی خانه همسایهاش. در سپیده سحر باز میگشت، به این انتظار که خانهٔ خودش هم غارت شده باشد.
و چنین بود که رابطه همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد. این از آن میدزدید و آن از دیگری و همینطور تا آخر و آخری هم از اولی. خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود، هم فروشنده و هم خر...
”خالد“، در حالیکه دست دختر کوچکش ”هانیه“ را در دست راست، و پسرش ”حمزه“ را در دست چپ گرفته بود، دوان دوان و سراسیمه از داخل خرابیهائی که خمپارههای اسرائیلی، همانها که امضاء فرزندان نامشروع زر و زور و تزویر را برای هدیه به ”فرزندان مقاومت“ بر روی خود به یادگار آورده بودند، عبور کرد. پاهای دختر ۵ ساله و پسر ۶ ساله تاب دویدن پا به پای پدر را نداشتند و پیش میآمد که خالد میدوید و آن دو بر روی تکه...
در آپارتمانی یک اتاقه زندگی میکند نزدیک ایستگاه راهآهن ماوبری، که برای آن هر ماه یازده گینه میپردازد. در آخرین روز کاری هر ماه، قطار میگیرد و به شهر میرود، به خیابان لوپ، که بنگاه معاملات املاک اِی و بی. لیوی دفتر کوچکی دارد با تابلو برنجی بر سر درش، این آقای بی.لیوی کوچکتر از برادران دیگر است. او پاکتی را که مبلغ اجاره در آن است تحویل بنگاهی میدهد. آقای لیوی پول را میریزد روی میز در هم ب...
حالا مدتها از روزی که من و او با هم آشنا شدهایم میگذرد. همه قضایا هم در همان کافه اتفاق افتاد. او را میدیدم که پشت میزی کنار پنجره نشسته و پوشهاش را کنار دستش گذاشته و همانطور که با پیک تکیلا یا بطری آبجو بازی میکند به عبور و مرور مردم در خیابان چشم دوخته و گاهی هم چند خطی مینویسد و من، تنشه اینکه بدانم به چی فکر میکند یا چی مینویسد. این کنجکاوی از کجا سرچشمه میگرفت؟ انگار اگر میتوان...
پتو را محکم دور خودم میپیچیدم. هوا خیلی سرد بود. آنقدر که از سرما گریهام گرفته بود. پهلو به پهلو میشدم و پاهایم را توی شکمم جمع میکردم. مثل جنینی که از سرمای تولد گریه میکنه حسش رو میفهمیدم. شصت پای راستم را از سوراخ پتو بیرون آوردم و جایش را به شصت پای چپ دادم و اینطور شد که مطمئن شدم دنیا هنوز همان دنیائیست که قبلن بوده. شکمم شروع به سر و صدا کرد، میخواستم خفه بشه که صدایش در نیاد که من...