ـ کچل و قاضی:<br /> در زمان قدیم رسم نبود زنها از خانه بیرون بروند چون اگر زنی از خانه بیرون میرفت آن زن را بیحیا و بیعفت میدانستند و هرکس که به راه دور سفر میکرد زن و دخترش را به یک مرد امین و امانتدار یا قاضی محل میسپرد بهخصوص کسانیکه میخواستند به مکه بروند زن و بچهشان را به قاضی میسپردند و از او خط میگرفتند بعد به مکه میرفتند.<br /> در زمان قدیم یک نفر بازرگان تازه زن عقد کرده بود، در آن موقع هم رسم بود هر دختری را که عقد میکردند هفت سال نامزد مینشست. بازرگان میخواست به مکه برود نه میخواست زن خودش را طلاق بدهد نه میتوانست او را تنها بگذارد البته اینقدر آن زن خوشگل و وجیه بود که حد و وصف نداشت مثل اینکه خداوند تمام حسن و جوانی را به او داده بود.<br /> بازرگان هم زنش را دوست میداشت به او گفت: ”من فردا ترا پیش قاضی شهر میبرم و بهدست او میسپرم تا از مکه برگردم.“ زن بازرگان گفت: ”ای شوهر تو خرج یکسال مرا آماده کن و یک اتاق به من بده من اصلاً از خانه بیرون نمیروم در همان اتاق به عبادت مشغول میشوم تا تو برگردی“.<br /> بازرگان گفت: ”خیلی خوب“ فردای آن روز تمام خرج یکسال زنش را فراهم کرد نزد قاضی شهر رفت به او گفت: ”ای قاضی، من میخواهم به مکه بروم. به هیچکس جز تو اطمینان ندارم چون تو امانتداری و همه ترا میشناسند و نزد تو همه چیز خودشان را امانت میگذارند. من هم آمدهام زن و زندگی خودم را به تو بسپارم تا از مکه برگردم.“<br /> قاضی گفت: ”ای بازرگان عیبی ندارد خوب بیاور من زن ترا مثل زن و فرزندان خودم مواظبت میکنم تا تو برگردی“.<br /> بازرگان به حرفهای قاضی اطمینان کرد گفت: ”ای قاضی، زنم حاضر است با خرج یکسال توی یک اتاق بماند تا موقعی که من برگردم.“<br /> قاضی گفت: ”خوب باشد“. و فوری یک اتاق را خالی کرد و بازرگان زنش را با خرج یکسال به خانه قاضی برد و توی همان اتاق که قاضی خالی کرده بود گذاشت بعد رفت پیش قاضی گفت: ”حالا زنم را به تو میسپارم تو یک خط به من بده“ قاضی یک خط به او داد و روی کاغذ نوشت که در فلان تاریخ اتاق زن بازرگان را به امانت قبول کردم تا بازرگان برگردد و آن را مهر زد و امضاء کرد به بازرگان داد. بازرگان خداحافظی کرد و رفت. چند ماهی گذشت، زن از اطاقش بیرون نیامد.<br /> شب و روز به عبادت مشغول بود تا یک روز قاضی با خودش گفت: ”شاید این زن مرده باشد آخر بروم توی اتاقش ببینم او چه میکند.“<br /> یک روز در حالیکه زن بازرگان در حال عبادت بود قاضی ناگهان وارد اتاق او شد همینکه چشمش به او افتاد دید بهجای یک زن یک تکه ماه است که اتاق را روشن کرده، یک دل نه صد دل عاشق او شد دیگر از اتاق بیرون نرفت. هر چه قاضی به او نزدیک میشد او کنار میرفت.
فایل(های) الحاقی
۱۱۷ داستان | 117 dastan.pdf | 3,178 KB | application/pdf |