”خالد“، در حالیکه دست دختر کوچکش ”هانیه“ را در دست راست، و پسرش ”حمزه“ را در دست چپ گرفته بود، دوان دوان و سراسیمه از داخل خرابیهائی که خمپارههای اسرائیلی، همانها که امضاء فرزندان نامشروع زر و زور و تزویر را برای هدیه به ”فرزندان مقاومت“ بر روی خود به یادگار آورده بودند، عبور کرد. پاهای دختر ۵ ساله و پسر ۶ ساله تاب دویدن پا به پای پدر را نداشتند و پیش میآمد که خالد میدوید و آن دو بر روی تکههای تیز آجر و شیشه و آهن کشیده میشدند. هر دو از ترس به گریه افتاده بودند و ”خالد“ بیش از آنچه از زخمهای آن دو اندوه در دل حس کند، از اشکهای شفاف و غلتان آنها بیتاب میشد. کوچهها از آنهائیکه جانشان را برداشته و بهجائیکه ـ خودشان هم نمیدانستند آنجا پناهگاه است یا هدف بعدی خمپارهها ـ فرار میکردند، نالههای دلخراش زنان و فریادهای کمک کسانیکه در زیر آوار گیر کرده بودند پر شده بود. ”خالد“ بعد از سالها زندگی در زیر صدای ناجوانمرد مسلسلها و صفیر گلولههای بیهدف که برای ایجاد رعب به در و دیوار خانهها ـ یا هر از گاهی سینه عابری مسن یا کودکی غافل ـ اصابت میکردند، دیگر بهخوبی آموخته بود چگونه در لحظات ترس و بحران، خونسردی خود را حفظ کند و تصمیمهای منطقی بگیرد. پس لحظهای ایستاد و نگاهی سریع به اطراف انداخت. در گوشهای دید یک زن و مرد، دو ساک دستی را به عقب انداخته و سوار یک وانت شدند و مردمی که به هر سو میدویدند، متوجه آنها نشدهاند. دست بچهها را لحظهای رها کرد تا از جای محکمتری آنها را بگیرد. تمام نیرویش را جمع کرد و در حالیکه آن دو را تا آنجا که میتوانست از زمین بلند کرده بود، بهطرف ماشین دوید. ماشین شروع به حرکت کرده بود و ”خالد“ فهمید نمیتواند با آنها بهداخل وانت بپرد. در این لحظات تنها غریزه بود که به او توانائی داد تردید را کنار بگذارد و تصمیم بگیرد؛ و لحظهای بعد، ”هانیه“ و ”حمزه“ در عقب وانت از جلوی چشمان پر اشک ”خالد“ دور شدند.
فایل(های) الحاقی
اینجا امن نیست | inja amn nist.pdf | 109 KB | application/pdf |