راعی
تا اواسط مهرماه، تازه اگر هوا ابری نباشد، اگر باد نیاید، میتوان روی مهتابی نشست و پشت به سردی مطبوع صندلی، کف پاها را روی نرده گذاشت و جرعهجرعه عرق را مزهمزه کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسایه. روی بند چند پیراهن بود، فقط یکیش سفید بود. و بعد یک چادر نماز سیاه و پنج یا شش دستمال سفره و یک چارقد آبی. پیراهن زنانه گلدار بود، گلهای صورتی. از اینجا نمیشد دید. اما مطمئن بود که صورتی هستند و ریز و شش پر. آستین کوتاه بودنش را هم مطمئن بود، دیده بود. اما چیندار بودن یا نبودن سر آستینها یادش نمیآمد. لباسهای سفید را اول میشویند. میشود آب گرم رویشان ریخت و بعد کمی گرد لباسشوئی. همانقدر که خیس بخورند کافی است. از آستینها بایست شروع میکرد. <br /> اگر بنا شود بشوید همینکار را خواهد کرد. مسواک مستعملش را برای همین، انگار از پیش میدانست که بالاخره همینطورها خواهد شد، کنار گذاشته بود. یقه و لبهٔ آستینهای آهاردار را حلیمه مشت نمیداد. میشکند. با اینهمه پیشسینه، حتی اگر پیراهن را خیس آب از چوب رخت بیاویزد، باز اطو میخواهد. بعد هم نوبت رنگهای دیگر میرسید، و در کف باقیمانده. نوع رنگشان مهم نبود. اگر هم رنگ پس بدهند چند تکهٔ آبی و سرمهای را با هم میشود شست. آخر سر همیشه نوبت جورابهاست. این را مطمئن بود. یادش خواهد ماند، البته بعد از لباسهای سیاه. حلیمه سفیدها را معمولاً دوبار میشست، دست دوم را با صابون میشست، و از ترس اینکه مبادا در تماس با یکی دو لباس رنگی لکه بشوند زود آب میکشید و روی بند پهن میکرد. ژاکت قهوهایش بعید نبود رنگ پس بدهد. حلیمه میگفت. مهتابی کوچک آنطرف جان میداد برای پهن کردن رخت. حلیمه هیچ به صرافتش نیفتاده بود. <br /> دو میخ بزرگ به دو طرف کوبیده شده بود و از یکیشان تکهطنابی آویزان بود. پنج شش ماه پیش دیده بودش. به حلیمه نگفته بود. تا او برسد، لباسها را جمع کرده بود. اما مگر فرقی هم میکرد؟ او که به این مهتابی نمیآمد، حتی روزهای آفتابی و با آنکه میدید حلیمه این یکی مهتابی را هم شسته است. و حالا اگر خودش میشست، آنهم بعدازظهرها، دیگر نمیتوانست صندلیش را اینجا بیاورد و نمنم عرقش را بخورد و نیمیش را کنار دستش، روی عسلی بگذارد، و اگر باشد، یک قاشق ماست رویش بخورد و پا بر سردی نرده غروبها را هر طور شده از سر بگذراند.
فایل(های) الحاقی
بره گمشده | barreye gomshodeh.pdf | 1,148 KB | application/pdf |