نویسنده: اُ. هنری<br /> مترجم: دکتر علی فامیان
خانم ”مارتا میچام“ صاحب نانوائی سر چهارراه بود. (از آن مغازههائی که وقتی واردش میشوید و در را باز میکنید صدای جرینگ جرینگ زنگ بهگوش میرسد).<br /> مارتا چهلساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، بههمراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدمهائی که ازدواج کردهاند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمیرسند.<br /> یکی از مشتریان نانوائی خانم مارتا، مردی بود که هفتهای دو سه بار به مغازه میآمد و مارتا او را با دقت میپائید. مردمی میانسال که عینک میزد و ریش قهوهایاش را با دقت مرتب میکرد.<br /> مرد، انگلیسی را با لهجهٔ غلیظ آلمانی صحبت میکرد. لباسهایش کهنه و مندرس بود. با آنهمه آثار رفوکاری و چروکشدگی در لباسش، مرتب بهنظر میآمد و رفتارش بسیار معقول و مؤدبانه بود.<br /> همیشه دو قرص نان بیات میخرید. هر قرص نان تازه، پنج سنت بود، اما با این پول میشد دو قرص نان بیات خرید. مرد به جزء نان بیات، چیز دیگری نمیخرید.<br /> روزی مارتا متوجهٔ لکههای رنگ سرخ و قهوهای روی انگشتان مرد شد و فهمید که او هنرمند و بسیار فقیر است. حتماً در اتاقی زیر شیروانی زندگی میکرد، تابلو میکشید، نان بیات میخورد و در عالم خیال و رویا، از نانوائی مارتا موادغذائی خوشمزه میخرید.<br /> مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای میشد آە میکشید و آرزو میکرد روزی فرا برسد که آن مرد فقیر هم بهجای خوردن نان خشک در اتاق محقرش، غذاهای خوشمزه بخورد.<br /> همانطور که پیشتر گفته شده مارتا خیلی مهربان و دلنازک بود. روزی برای اینکه حدسش را دربارهٔ شغل آن مرد آزمایش کند، تابلوئی را که مدتها پیش از یک حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان، درست مقابل قفسهها گذاشت.<br /> تابلو، منظرهٔ بسیار زیبائی را نشان میداد: ساختمانی باشکوه و مرمرین در پیشزمینه و در میان آب. بقیهٔ تابلو چند قایق بود و زنی که دستش را در آب فرو برده بود، و ابرها و آسمان و سایهروشنهای بسیار. هیچ هنرمندی بیاعتنا از کنار این تابلو رد نمیشد.
فایل(های) الحاقی
سه داستان کوتاه از گابریل گارسیا مارکز | Dastan Kutah.pdf | 155 KB | application/pdf |