داستان درباره دخترکی به نام 'سابرینا 'است که مجبور است برای سیر کردن شکم خود و پدر نابینایش هر روز از حاشیه شهر به شهر بیاید و با فروختن کبریت سکهای به کف آرد .روزی از روزها که برف سنگینی باریده است سابرینا به شهر میآید .فردای آن روز روز عید است و سابرینا و پدرش امیدوارند که درآمد بیشتری داشته باشند .این در حالی است که هیچ کس از سابرینا کبریت نمیخرد و همه مردم در پی تدارک جشن عید هستند .سرانجام شب فرا میرسد و سابرینا ناخواسته سر از محلهای اشرافی درمیآید .او لحظاتی را در کنار ویترین مغازه اسباب بازی فروشی سپری میکند .ناگهان بدبختی خود را فرایاد میآورد .اما چندی نمیگذرد که سابرینا در حالی که در عالم رویا مادر خود را میبیند در سرما یخ میزند و بدین ترتیب از رنج و بدبختی نجات مییابد . این داستان با تصاویر رنگی همراه است .