این نمایشنامه با گفت و گوی ((آناتول)) و ((ماکس)) با صحنهای از طبیعت زیبا آغاز میشود .((آناتول)) بعد از مدتهاست که دوستش ((ماکس)) را ملاقات میکند . ظاهرا در روحیات و اندیشههای آناتول تغییراتی صورت گرفته است .او اذعان میدارد که عشق را به خاطر عشق, طبیعت را برای طبیعت و شعر را به خاطر شعر بودن میپسندد . او در مییابد که چگونه همه این امور را به سبب نزدیکی و ارتباطشان با انسان (خویشتن) دوست میداشته است .بدین ترتیب, جوهره این نمایش را خودشیفتگی, عشق و حسادت تشکیل میدهد .