کتابی که پیش رو دارید از سری داستانهای کودکان و مخصوص گروه سنی ج میباشد. ماجرای این داستان درباره پسرکی بنام منصور است که بعد از مرگ پدرش مجبور میشود با چوپانی, زندگی خود و مادرش را تامین کند .یک روز وقتی گوسفندان را به کنار ساحل برده بود از دور متوجه کشتی بزرگی شد که به طرف ساحل میآمد .پس از مدتی چند مرد قوی هیکل با قایقی کوچک وارد ساحل شدند .یکی از آنها از منصور سوال کرد آیا در روستای شما گوسفندی برای فروش هست منصور گفت :نمی دانم چون بیشتر مردم به بازار رفتهاند مرد لبخندی زد و به همراه دوستانش بسوی روستا حرکت کرد بعد از مدتی کوته صدای شلیک گلوله و فریاد زنان توجه منصور را جلب کرد و آن وقت بود که منصور فهمید آنها دزدان دریایی هستند نه خریداران گوسفند ...