راوی داستان مردی است به نام 'هانتا' که سی و پنج سال از عمر خود را به کار خمیر کردن کتاب و کاغذ سپری کرده است. او در این میان, به کتابهای ارزشمندی برخورده و به تدریج با مطالعه آنها سطح آگاهی خود را فزونی بخشیده است. او میگوید: 'حالا باز به سراغ دستگاه پرسیام برگشتهام, دارم کاغذ باطله روی هم میکوبم و در دل هر عدل کاغذ, یک فیلسوف کلاسیک جا میدهم. گردش امروز صبح در پراگ قدری آرامم کرده است. ذهنم از این اندیشه قدری آرامش پیدا کرده که تنها این من نیستم, بلکه در این لحظه در پراگ هزاران نفر دیگر دارند در زیرزمینها کار میکنند و ذهنشان پر از افکار زیبا و زندگیبخش است ... جنگ که تمام شد هنوز تا دهه پنجاه, زیرزمین محل کار من مدام پر از ادبیات دوران نازیها بود و چه لذتی به من میداد له و لورده کردن خروارها جزوه و کتاب مربوط به نازیها ... [یک روز در میان انبوه کتابها] مسیح را چون مارپیچ خوشبین دیدم و لانوتسه را چون دایره بستهای . مسیح را که سراپا آکنده از درگیریها و وضعیتهای دراماتیک بود و لانوتسه را غرقه در تعمقی خاموش در لاینحل بودن تناقضهای اخلاقی ...'.