در این داستان, 'دابرووین 'اشرافزادهای است که در حال ورشکستگی است .وی از 'اپالسکی 'یکی از همسایههای ثروتمندش کمک میگیرد .(اپالسکی شخصی است مذهبی که با وجود داشتن ثروت فراوان در جنگل زندگی میکند) .وقتی که دابرووین به کلمه اپالسکی وارد میشود با سردرگمی به بازی با انگشتر خود مشغول میشود و ناگهان انگشتر از دست او رها شده و اپالسکی را متوجه ورود خود میسازد .آن چه در ادامه داستان میآید ماجرای سحرآمیز این انگشتر است .