تم اصلی داستان هنگامی در ذهن نویسنده نقش میبندد که او شاهد ویرانی صومعهای بوده است .مارکز خاطر نشان میکند :((شگفتی در سومین فرورفتگی محراب اعظم, در جنب آن, جایی که انجیلها را میگذاشتند, نهفته بود .با نخستین ضربه کلنگ سنگ قبر متلاشی شده و جویباری از گیسوان لغزنده به رنگ مس ناب از گور بیرون ریخت...من به یاد داستانی افتادم که در بچگی مادربزرگم برایم تعریف کرده بود .داستان یک مارکز دوازده ساله که گیسوان بلندش بسان دنباله عروسان بر زمین میکشید و در سراسر ساحل کارائیب او را به خاطر کارهای شگفتانگیزی که انجام میداد ستایش و احترام میکردند .او در اثر گاز گرفتگی یک سگ, مبتلا به هاری شده و جان سپرده بود .این اندیشه که ممکن است آن گور, آرامگاه آن دختر باشد موجب تهیه خبر تازه روز من برای درج در روزنامه و دست مایه نگارش این کتاب شد)) .