در این کتابچه، حکایت دختری به نام 'کیتی' است که راهی پیدا کند تا نگذارد شعلههای عشق و امید در دل افراد خانوادهاش خاموش شود. در بخشی از کتاب میخوانیم: 'عمویم درست دو و نیم سانتیمتر از پدرم قدبلندتر بود، اما شکم نرمی داشت. سال قبل که با مشت توی شکمش زدیم، این را فهمیدیم. عم دادش به هوا رفت و برایمان خط و نشان کشید. پدر و مادر ما را بدون شام به رختخواب فرستادند. آنها معتقد بودند که زدن دیگران بدترین گناه است. دزدی در درجهی دوم، و دروغگویی در درجهی سوم بود. و من هنوز دوازده سالم نشده بود که مرتکب هر سه گناه شدم...'.