کتاب حاضر، حکایت دختر نابینایی است که احساساتش توسط مرد کشیشی کشف میشود. او به واسطهی این مرد به عشقی عرفانی دست مییابد. کشیش صاحب پسری است که آن دو همزمان به این دختر نابینا دل میبندد. دختر از یک سو تحت تاثیر عاطفهی حقشناسی نسبت به پدر، و از طرف دیگر در فشار عشق شدید نسبت به پسر است که در پایان به ناکامی منجر میشود. این کتاب از لحاظ تجزیه و تحلیل روحی و نمایش هیجانات باطنی و مخصوصا پردههای شیرین و شوقانگیزی که دارد، دارای اهمیت فراوانی است.