نویسنده در این داستان فلسفی ـ ادبی، عشق دختربچهای را به یک گرگ از سن دوسالگی به تصویر میکشد. گرگ در ده سالگی کودک میمیرد، اما هنوز کودک با خاطرات گرگ زندگی میکند. زنده نگه داشتن کودک درون در دختربچه مشکلاتی را میآفریند که از جملهی آنهاست جدایی پس از ازدواج. به تصریح نگارنده: 'به اعتقاد من، دنیا تنها یک بخش است: دنیای اغنیا و در حاشیهی آن، تودهای از زبالههای آلودهی آن به نام دیگران! از ماهیت اصلی روح چیزی نمیدانم. اما این را کاملا فهمیدهام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند: از نقطهای سیاهرنگ و ریزی در مردمک چشم.... و نیز میدانم که تجربهی تحقیر شدن به همان اندازه فراموش ناشدنی است که تجربهی عشق... و این که نگاه انسانها از نگاه گرگ نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسانها دیده میشود، به مراتب وحشتناکتر از نگاه گرگهاست...'.