نگارنده در جلد نخست از این مجموعه، نقطهی عزیمت مارکسیسم را به لحاظ منطقی و زمانی، انسانشناسی فلسفی میداند. به تصریح نگارنده: 'مارکس در مفهوم رنسانسی کلمه، انسانگرا بود. ذهنش با کلیت وضعیت انسانی، سر و کار داشت؛ تصویرش از رهایی اجتماعی نیز کلیت به هم پیوستهای بود که جملگی مسائل عمدهی انسانی را دربر میگرفت. به نظر میرسد مارکس میخواست آن جنبههایی از فرآیند تاریخی را کشف کند که مسائل شناختشناسی و اقتصادی و آرمانهای اجتماعی را اهمیتی مشترک میبخشد. به سخن دیگر، بر آن بود که ابزار اندیشه و مقولات معرفتی چنان عامی پدید آورد که برای درک همهی پدیدههای اجتماعی کفایت کنند. اما اگر بخواهیم این مقولات را بازسازی و کل اندیشهی مارکس را بر اساس آن باز نماییم، با این خطر مواجهیم که سیر تحول او را به عنوان یک متفکر از قلم بیندازیم و تمامی آثارش را به سان پیکری همگن بیانگاریم. شرح اجمالی تاریخ مارکسیسم در این کتاب بر محور مسالهای متمرکز خواهد بود که ظاهرا همواره در کانون اندیشهی مستقل مارکس، قرار داشته است، یعنی این که چگونه میتوان از دوراههی اندیشهی آرمان شهری یا تقدیرگرایی تاریخی پرهیز کرد. به سخنی دیگر، چگونه میتوان از عهدهی تدوین و دفاع از نظریهای برآمد که بیان خودسرانهی آرمانهای تخیلی نیست و نیز به این حکم هم تن در نداد که گویا وضعیت انسانها تابع فرآیند تاریخی ناشناختهای است که همه در آن شرکت میکنند، اما هیچ کس را یارای مهار آن نیست؟ گونهگونی شگفتآور نظرات مارکسیستها در باب اصطلاح جبرگرایی تاریخی مارکس، عاملی است که ارائهی طرح دقیقی از گرایشهای مارکسیسم را در قرن بیستم ممکن میکند. همچنین روشن است که پاسخ ما به مسالهی مقام آگاهی و ارادهی انسان در فرآیند تاریخ، سهم مهمی در تعیین استنباط ما از آرمانهای سوسیالیستی دارد و به گونهای مستقیم با نظریهی انقلابها و بحرانها پیوند پیدا میکند. در هر صورت، نقطهی عزیمت اندیشهی مارکس را مسائلی شکل داد که جزو میراث هگلی بود؛ بررسی روال فروپاشی این میراث، پیشزمینهی طبیعی هرگونه تلاش برای تبیین اندیشههای اوست'.