در این داستان، پس از فوت فرمانروای دانمارک، برادرش 'کلادیوس' ـ که فردی است جفاکار ـ زمام امور را به دست میگیرد. 'گرترود' ـ بیوهی فرمانروای پیشین ـ پسری دارد با نام هاملت و پس از فوت همسر، عاشق 'کلادیوس' میشود و در حالی که مدت زیادی از مرگ فرمانروای پیشین نگذشته، 'کلادیوس' و 'گرترود' با یکدیگر ازدواج میکنند. 'هاملت' بر اثر حادثهای متوجه میشود که پدر بر اثر توطئهی 'کلادیوس' و 'گروترود' و با ریختن زهر در گوش به هنگامی که خواب بوده، کشته شده است. بدین منظور 'هاملت'، گروه نمایشی ترتیب میدهد تا این صحنهها را در نمایش نشان دهد. تا این که در حین اجرای نمایش، زمانی که زهر به گوش فرمانروا ریخته میشود، 'کلادیوس' فریاد برمیآورد که 'بس است و من از اینگونه نمایشها نفرت دارم'. (اثر ولیام شکسپیر و تلخیص ا. انتظاری).