این رمان، حکایت پسری است که عضو جوان حزبی نیز هست. او طی ماموریتی حزبی وظیفه پیدا میکند مسئوول محلی حزب را که متهم به انحراف شده از روستایش طرد کند. جوان پس از بازگشت، از کارهای این مرد شریف که تمام مردم بینوای محل او را میستایند گزارشی دقیق به کمیتهی مرکزی میدهد. طی این محاکمه مسائل منقلب کنندهی فرد گرفتار، و ماجراهای حزبی در ضمیر قهرمان آشکار میشود. او پس از بحثی دردناک بر اثر شرافت روشنفکرانه، حزب را ترک میکند تا به زندگی بورژوایی روی آورد. اما بانکی که او در آن بقای مهم گرفته [هم چنین دختر مدیر بانک که جوان به او دل بسته و نیز چهرههای فرعی دیگر] در اندک زمان برای او به صورت دنیای نمایشی درمیآیند، که در آن همان، نشانههای پیشین به نحوی نفرتانگیز روی مینمایند: بیعدالتی [عدم امکان ایجاد ارتباط] و دروغ. جوان [فرد درستگار و پرشور] از نو واکنش نشان میدهد. بروز یک اعتصاب به او فرصت میدهد که بار دیگر خود را در اختیار حزب بگذارد، اما این قبول تعهد جدید برای این جوان روشنبین و پاک به جای آن که نوعی دلیل زیستن باشد دیگر فقط به 'یک نوع مردن' است؛ مردنی همان قدر کند و شاید هم بیرحمانهتر.