راوی در این داستان کوتاه جوانی است که از چگونگی زندگی خود در شهر 'یائورگ 'سخن میگوید و طی آن وضعیت روحی خود را نیز بازگو میکند . دایی او مسبب اصلی مرگ مادرش است و او از این شخص بسیار متنفذ و صاحب سرمایه نفرتی عظیم در دل دارد .او به پیشنهاد دایی, در یکی از معادن سنگ او ـ در دفتر فروش ـ مشغول به کار میشود .تصورش این است که شاید بتواند در میان روستاییان رابطهای انسانی برقرار کند و از وحشت تنهایی در شهر بگریزد ;در حالی که ...