در این کتاب, داستانی از داستانهای مثنوی برای گروه سنی 'ب 'بازآفرینی شده است .داستان درباره شیخ مالک, پیری فرزانه است که روزی همراه یکی از شاگردانش در حین رسیدن به مکتب با پیرمردی مواجه میگردد .پیرمرد که یک چشمش را در جنگ با مسلمانان از دست داده به شیخ مالک ناسزا میگوید و او را به سگ زشتی تشبیه میکند .شاگرد که ناراحت شده میخواهد با او دست به گریبان شود اما شیخ مالک او را برحذر میدارد و میگوید :این پیرمزد راست میگوید, زیرا او هر آنچه را میبیند باز میگوید .چند گامی پیش میروند که ناگهان مرد درویشی ظاهر میشود و به شیخ مالک میگوید :براستی تو چه چهره نورانی و زیبایی داری .مثل آن است که از آسمان آمده باشی .شیخ مالک به او میگوید تو درست میگویی .در پی آن, شیخ مالک خطاب به شاگردش ـ که از این ماجرا شگفتزده شده ـ میگوید :هر دو راست میگویند, زیرا من چون آینه هستم و هر کس تصویر خود را در من میبیند .