این مجموعه دربردارندهی قطعاتی است سرودهی 'خوان رامون خیمنس' که در آن توصیفات متعددی از زندگی, طبیعت و عواطف انسانی به چشم میخورد. در یکی از این قطعهها میخوانیم: 'هنگام غروب آفتاب که من و پلاترو سر تا پامان یخ بسته است و قدم در تاریکی ارغوانی رنگ کوچهی مختصری میگذریم که رو به روی بستر خشکیدهی رودخانه واقع است, بچههای فقرا در حال بازی هستند, یک دیگر را میترسانند, ادای گداها را درمیآورند. یکی از آنها گونیای روی سرش کشیده است, دیگری خودش را به کوری زده است, سومی ادای آدمهای لنگ را درمیآورد... آن وقت یک دفعه یک هوس دیگر به سرشان میزند و ورق برمیگردد, گویی که آنها نیستند که برهنهاند, آنها سندل به پاهاشان کردهاند و مادرهاشان غذا دادهاند بخورند ـ فقط خودشان میدانند که چه طور چنین چیزی ممکن شده است ـ و تبدیل به شازدهها و شازده خانمها شدهاند...'.