این داستان درباره پسرکی است به نام 'ویلیام'. او هر وقت مشکلی پیدا می کند سراغ تلفن میرود و از مرکز اطلاعات شهرستان کمک میخواهد, هر بار نیز خانمی با مهربانی به او پاسخ میدهد. پس از گذشت سالها, ویلیام که اینک مردی شده و دور از زادگاهش زندگی میکند, روزی به شهرش باز میگردد و میخواهد با همان زن دیدار کند اما به او میگویند که آن خانم چند روز پیش فوت کرده است.