داستان درباره مرد خارکنی است که از راه کندن و فروختن خار بیابان زندگی خانوادهاش را تامین میکند. او یک روز در بیابان هیچ خاری نمییابد و با ناامیدی در گوشهای بر زمین مینشیند. در همین لحظه پیرمردی نزد او میآید و مشتی سنگریزه به او میدهد و به خارکن میگوید که هر ماه مقداری آجیل مشکل گشا بین مردم تقسیم کند. خارکن به منزل میآید و نیمه شب متوجه میشود که سنگریزهها طلا هستند. از آن پس خارکن زندگی راحت و آسودهای در پیش میگیرد تا این که.....