وقایع این داستان کوتاه مربوط به اشغال اتریشیها و هجوم آنان به سرزمین یوگسلاوی است که در آن هنگام, دستهای از راهزنان نیز امنیت بعضی از مناطق را بر هم زده بودند .فرماندهای جوان در دهکدهای استقرار یافته و با همسر جوانش در آن جا به سر میبرد .او ماموریت دارد تا راهزنان را دستگیر نماید . سرانجام پس از ماهها تلاش بینتیجه, سر دسته راهزنان به دام میافتد .او زخمی و نالان در زیر زمین اتاق فرمانده و همسرش زندانی است و از نگهبان آب طلب میکند .همسر فرمانده که خوابش از نالههای زندانی آشفته شده با خود میاندیشد : 'انتقام تا کی انگار همهشان بر فراز صخرهای گیج گیجی میروند و به زودی همه با هم, در شبی چنین, با سر در تاریکی و خون و عطش و فجایع نامعلوم سقوط خواهند کرد .'