لگد محکمى به کفش‌دوز زده گفت: احمق بى‌شعور بدبخت کور بودي. اين چه‌کار است کرده‌اي؟ کفش‌دوز از خواب پريده نگاه کرد گاو را مرده و اسب را بى‌سر يافت مات و حيران مانده زبان او بند آمد ولى خان چون مرد نيک‌نفسى بود و زن او هم ميانجى شد باز از گناه او درگذشت. کفش‌دوز با خود عهد کرد که بااحتياط باشد. روزى خانم مهمان داشت پسر شش‌ماهه‌ خود را به او سپرد که نگاه‌ دارد و گفت: من مهمان و کار دارم مواظب بچه باش گريه نکند. کفش‌دوز بچه را نگه‌ داشت ولى به زودى بچه شروع به گريه نمود و هرچه او را راه مى‌برد و لالائى گفت نه خوابيد و نه آرام گرفت. يادش آمد که در شهر بچه‌ها که نمى‌خوابيدند به آنها ترياک مى‌دادند و به خاطر آورد که يک حبه ترياک در ته کيسه‌اش هست. به دقت گشت و آن‌را پيدا کرد و به زور انداخت توى گلوى بچه، کودک چند دقيقه ناراحتى کرد ولى بعد راحت شده بى‌حرکت افتاد. پس از ساعتى که خانم تبچه را خواست بچهٔ بى‌زبان را مرده تحويل او داد. مادر بيچاره پس از گريه و زارى به او گفت: احمق از اين ده برو که اگر خان بيايد پدرت را مى‌سوزاند زيرا اين گناه غير از آن دفعه‌ها است. کفش‌دوز گريه‌کنان گفت: خانم مرا از خانه خود مى‌رانيد با اينکه من با شما انس گرفته‌ام از اين خانه بروم. خانم با عصبانيت تمام گفت: اين همه خدمت که به ما کردى بس است حالا برو مدتى در خانه ديگران بمان. کفش‌دوز که هوا را پس ديد نقدينه و اثاث هرچه داشت برداشته با کمالِ عجله از آن ده خارج شد و پس از دو ساعت راه اول شب به دهى رسيده به پشتِ بامى رفت و از سوراخ به پائين نگاه کرد. ديد خالى است و کسى در آن نيست پس از سوراخ فرود آمده ديد نان سفيد لواش و کره زرد گاو و عسل و تخم‌مرغ فراوان آنجا هست.


قدرى نان با کره و عسل خورده مقدارى هم لاى لواش پيچيده گذاشت به بغل، چند تا تخم‌خرغ درشت هم در کلاه خود پنهان کرده از در بيرون آمده در روبه‌رو درى ديد که روشنائى از آن نمايان است. نگاه کرد پيرزنى را ديد جلو بخارى نشسته غذا مى‌پزد. در را باز کرده سلام نمود. زن عليک گفت و تعارف کرد. دوشکچه‌اى که جلوى بخارى افتاده بود نشان داد. کفش‌دوز روى آن نشسته مشغول صحبت شدند. حرارتِ آتشِ بخارى و حرارت بدنِ کفش‌دوز کره را آب کرده از ميان دو پاچه خود درآمده ريخت روى دوشکچه پيرزن وسواسى يک‌دفعه چشم او افتاد به آن مانند فشفشه از جا پريده دو دستى زد تو سر کفش‌دوز گفت: بدبخت مرد به اين گُندگى برجاش مى‌شاشد؟ تخم‌مرغ هم در کلاه کفش‌دوز شکسته از دورِ کلاه او ريخت به‌صورت او و کفش‌دوز با هزار زحمت خود را از دستِ پيرزن نجات داده شبانه از ده به‌در آمد و فردا نزديک ظهر به دهى رسيد. جلو مسجد آبادى وضو گرفت و نماز خواند و از خدا خواست که او را از اين دربه‌درى و بيچارگى نجات دهد. کدخدا و دو سه تن از ريش سفيدان آبادى که آنجا بودند استغاثه او را شنيدند، پيش آمده گفتند: سواد داري. کفش‌دوز گفت: بلي. کدخدا گفت: کجا مى‌روي. گفت: نمى‌دانم. کدخداکفت: حالا که اين‌طور است از اينجا نرو، ده ما جاى خوبى است و ملا هم نداريم. کفش‌دوز قبول کرد که روزها بچه‌هاى ده را جمع کرده در مسجد نماز و قرآن ياد آنها بدهد و شام و صبح و ظهر هم اذان بگويد و صيغه و عقد و طلاق را هم جارى نمايد. مدتى به اين ترتيب در آبادى به‌سر برد.


کم‌کم هوا گرم شده و تابستان آمد. ملا مجبوراً شب‌ها پشت‌بام طويله مى‌خوابيد. يکى از شب‌ها که هوا خيلى گرم بود، کک‌هائى در تنُبان کلفت و پشمى کفش‌دوز بدبخت رفته نگذاشتند بخوابد، ناچار شلوار خود را بيرون آورده بالاى سر خود گذاشت و به خواب رفت. سحر که بيدار شد ديد موقع اذان مى‌گذرد. دست کرد شلوار را نيافت از سوراخى به طويله نگاه کرد ديد گوساله دارد شلوار او را مى‌بلعد. از هول جان و از ترس بى‌شلوارى از سوراخى خود را به طويله انداخت، لنگه شلوار خود را گرفت و شروع کرد به کشيدن. او کشيد گوساله کشيد. لکن بالاخره گوساله پيش برد و شلوار از دست او در رفت و به چاه گندم که دو متر عمق داشت افتاد. پس از اينکه خود را به سلامت ته جاه ديد صداى شرشر آب آنجا شنيد. فرياد زد: اُهوى هر کسى هستى من توى چاه گندما افتاده‌ام بيا مرا در بيار. اتفاقاً اين عروس کدخدا بود که آمده بود سحرى در حمام همسايهٔ طويله غسل کند و صداى ملا را شناخت. لنگى به‌سر انداخته لبِ چاه آمد و به کفش‌دوز گفت: ملا دستت را بده بالا بکشم. قضا را کش‌دوز سنگين بود و دختر جوان علاوه بر اينکه نتوانست او را بيرون کشد خود او هم افتاد توى چاه و لنگ هم از سر او افتاد. اهل ده چون فهميدند که عروس و ملا گمشده‌اند تا نزديک ظهر از پى آنها گشتند تا در چاه گندم پيداشان کردند در حالى‌که ملا بى‌شلوار و عروس لخت بود. انجمنى از ريش‌سفيدان تحت رياست کدخدا که خيلى اوقات‌ او تلخ بود تشکيل گشته و به بازرسى پرداختند و سرانجام بى‌گناه آن دو بر همه ثابت گرديد. اما کفش‌دوز پس از پايان انجمن رو به کدخدا کرده گفت: من ديگر در اينجا با اين رسوائى نمى‌مانم و اندوخته و لوازم زندگى خود را برداشته با جمعى رو به شهر خود نهاد.


در ميان راه اتفاقاً دزدها به کاروان آنها زده و دارائى و لباس کفش‌دوز را هم بردند و سايرين پاى پياده و لخت رو به شهر رفتند که به حاکم شکايت نمايند. اما کفش‌دوز گفت: من با اين وضع به شهر نمى‌آيم و همان‌طور با پيراهن و زيرشلوارى در کمرکش کوه دراز کشيد. بالاى سر او سنگ بزرگ چند خروارى ديد. گفت: خدايا من ديگر از زندگى سير شده‌ام اين سنگ را بفرست بيايد مرا راحت کند. اتفاقاً دعاى او به حاجت رسيد. فوراً سنگ تکان خورده شروع به غلتيدن نمود. کفش‌دوز بيچاره برخاسته فرارکنان گفت: خدايا چند مدت است از تو دولت، عزت، مال، آسايش خواستم اصلاً گوشَت به خواهش‌هاى من بده کار نبود. چه شد تا مرگ را خواستم فوراً به‌سر وقتم فرستادي؟ سنگ همان‌طور آمد تا به زمين رسيد و کفش‌دوز بعد از اطمينان پيدا کردن نزديک رفت جاى سنگ را تماشا کند. ديد زير آن سوراخى باز شده کم‌کم با دست آن را بازتر کرد. تخته‌سنگى پيدا شد. با زحمتِ زياد و بالله و يا على آن‌را بلند کرده ديد زير آن پلکانى است. از پله‌ها پائين رفت رسيد به زيرزمين بسيار بزرگى که دور تا دور آن خمرهٔ مسى گذارده بودند. هرکدام را برداشت زر و گوهر در آن بسيار ديد. پس اندکى از پول‌هاى زرد برداشت و بيرون آمد روى سنگ را پوشانيده به شهر رفت و اول لباس از همان بزار سرکوچه که اول دفعه او را به اين همه بلايا مبتلا کرده و عقب نمک چند ماه سرگردانش ساخته بود خريده پوشيد و بعد سر ظهر در خانه خود را زد. زن او در را باز کرده و چشم او که به او افتاد بسيار خوشحال شده با احترام تمام به اطاقش برده روى دوشکچه‌اش نشانيد و سرگذشت چند ماهه او را پرسيد او هم همه پيش‌آمد را از اول تا آخر بيان کرد. زن به همراهى شوهر خود تدريجاً زر و گوهرها را به شهر آورده خانه وسيع و آبرومندى ساخته و خيرات‌ها و احسان‌ها نموده داراى اولاد و زندگى مرتب و خوش گرديده خوردند و پوشيدند و بخشيدند.



در پايان داستان نوشته شده است:


”حضرت آقاى صبحى مهتدى


انشاءالله هميشه سالم باشيد و خداوند شما را براى ما بچه‌ها نگاه دارد بنده از شما خواهش مى‌نمايم تمام اين قصه مرد احمق در راديو بفرمائيد خواهش ديگرى از شما دارم اين چند کلمه را هم براى پدر و مادر بچه‌هاى رشت بفرمائيد اولاً شما ديديد که مجله کودک را مى‌خواستم شما هم مجله کودک را تعريف کنيد که بچه‌ها رشت بخرند و بنده هم آبونمان مجله کودک هستم وقتى‌که از نماينده مجله کودک در رشت مغازهٔ خدائى رشت آبونمان شدم چون بچه‌هاى عزيز حرف‌هاى شما را گوش مى‌دهند. شما هم بفرمائيد که بچه‌هاى ديگر بخرند از مجله کودک را خواهشمندم اين چند کلمه را در راديو بفرمائيد. خداوند انشاءالله به شما عمر بدهد.“


طلعت کيانوش‌نژاد از رشت


شاگرد دبيرستان سعادت نسوان ۲۸/۱/۲۴


اين داستان روى کاغذ خط‌دار دفترچه‌اى با خط يک نوجوان با مرکب سياه نوشته شده است. بالاى صفه تاريخ ۲۷/۱/۲۴ آمده و زير آن نوشته شده است. حضرت آقاى صبحى اين داستان را براى بچه‌ها بگوئيد که همگى گوش بدهند.