آفتاب
از کرکوک تا بندر شهید رجایی/۳

جست و جو لابه لای نفت/تجارت آخرین جرعه های گازوئیل

جست و جو لابه لای نفت/تجارت آخرین جرعه های گازوئیل

موتورهای سه چرخ با هیاهوی غلیظ میان کامیون‌ها ویراژ می‌دهند و بوی گازوئیل، هوا را باردار کرده است. قیمت را دلال ها تعیین می کنند، راننده ها باید بفروشند وخریداران این الزام را خوب می دانند.

خبرگزاری مهر، گروه جامعه-سیامک صدیقی: تجارتِ آخرین جرعه های گازوئیلِ بازمانده در باک های تنومند؛ اینجا همه باک های آبستن، فارغ می شوند.

۷بعد از ظهر؛ فراخوانِ گمرک کردستان عراق

حدود ساعت ۶بعد از ظهر، یکباره ولوله می افتد لابه‌لای راننده‌ها؛ کامیون دارانی که بعد از نهار، در یک دورهمی ناگزیر، بین خواب و بیداری رفت و برگشت دائمی دارند.

بعد از ساعت ها سرگردانی، بار دیگر فراخوانده شده اند؛ نعره و دود هوار می‌شود توی بازارچه مرزی و کامیون ها با یک نظم هندسی هیجان انگیز، راه می افتند سمت گمرک؛ دُمادُم.

گمرک، محوطه‌ای آراسته با سطح بتونی گسترده ای است که مهمانان سنگین وزن، لرز به تنش می اندازند؛ «بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت»

هم زمان با ورود کامیون‌ها، صدای اذان نگاه ها را می دزدد و سمت مسجدی می برد که معماری دلپذیرش، چشم ها را یک نگاه، گرفتار می کند.

تاختِ سرمای شبانه کوهستان، روی پوست رسوب می کند و نشئگی و خواب تزریق می شود توی تمام بدن. همه چیز برای ضیافتِ بازگشت فراهم است، اما چرخ ها که روی سطح بتونی سکوت می کنند، کلافگیِ نابهنگامی می دود روی صورت راننده ها. یک پریشانی مرئی، که بی پرده، آشفته شان می کند.

اسلام یک ۵۰ دلاری را از آغوش ۱۰۰دلاری‌ها بیرون می کشد.

می گوید: باید این زبان بسته را بدهم به مامورهای بازرسی تا کامیون من را بگردند؛ کامیون را بگردند، پولش را من بدهم؟

برآشفته، پا روی رکاب می گذارد و بیرون می پرد. یک سری الفاظ نامفهوم آذری هم پشت سرش راه می افتد که بی شک ناسزاست؟!!

«عجیب واقعه ای و غریب حادثه ای».

مردان قانون و جست و جو لابه لای نفت

شب که نم نم روی گمرک می نشیند، تفتیش، میانه تاریکی و نفت آغاز می شود.

 نورهای سرگردان، شبیه کرم های شب تاب، بین کامیون ها تلو تلو می خورند و سرخوشانه این سو و آن سو می پرند.

-: سیّدی، سیّدی

صدا از دل تاریکی، اسلام را فرا می‌خواند.

نیم گام که سمت صدا می چرخد، نور تمرکز می کند روی صورت اسلام.

کلافگی، هنوز توی چشم های مچاله شده‌اش، برق می زند. با یک جست، خودش را می رساند روی کامیون و نور دنبال پاهایش راه می افتد.

سه درِ گردِ آهنیِ روی تانکر، در کشمکش با سرپنجه های اسلام، به صدای غیژژژژِ کشداری باز می شود.

بازرس، نور را سُر می دهد توی مخزن ها و میله بزرگِ سر خمیده ای را توی نفت می چرخاند.

لوله که چرخ زنان به هیچ چیزی گیر نمی کند و رقص تک نفره‌اش لای نفتِ بد بوی کوره، بی مانعی تمام می شود، یعنی کامیون، پاک است.

بازرس پایین می پرد و چراغ قوه، این بار او را سمت کابین می کشد.

جلوی چشم های عصبی اسلام، به قلمرو خصوصی اش تجاوز می شود؛ چیدمانِ وسواسی کابین فرو می ریزد؛ چراغ سقفی، کولر، ضبط صورت و حتی وسایل شخصی راننده کاووش می شود.

«به زبانی که میان من و اوست» غر می زند: هیچ چیز را جا نمی زنند. فقط زحمت دارند و مکافات درست می کنند.

بعد برآشفتگی کشدارش را توی واژه های فارسی و ترکی می ریزد و ول می کند در سیاهی گمرک.

توی تمام گمرک، لهجه های مختلف همین کارکرد را پیش گرفته اند.

ساعت ۲۴؛ ورود به ایران

مُهر که روی برگهِ ۵۰دلاریِ ترخیص می نشیند، لب های اسلام سرانجام کش می آید و گفتگوی مبهمِ تک نفره اش، به مکالمه جمعی می رسد.

چای کهنه دمی را تا نیمه توی لیوان خسته اش می ریزد و داغ هورت می کشد.

می گوید: توی تمام این سال ها به چشم خودم ندیدم از کامیونی قاچاق بگیرند.

ته مانده لیوان را پخش می کند توی حیاط گمرک و صدای قند هنوز لابه لای دندان هایش بازی می کند؛ با درنگ کشداری ادامه می دهد: یعنی همه، یک چیزهایی شنیده اند، اما هیچ کس چیزی ندیده.

در میان حجم شنیده ها، دل و جگر مرغ آن قدر بین کردهای عراق خواهان دارد که آن را توی بسته بندی های رخنه ناپذیر به بارِ نفت کامیون ها می سپارند و از آن سو، جورواجور مشروبات و سلاح می آورند!

کامیون ها، لابه‌لای صحبت های اسلام، از رودی می گذرند که زورِ تشنگی، لب هایش را چاک چاک کرده است.

رو به رو، دالان تنگ و تاریکی پدیدار می شود؛ آن قدر باریک که کامیون برای اینکه به دیواره ها نخورد، انگار باید کمی توی خودش فرو برود.

شِکوِه، باز هم می افتد روی زبان اسلام؛ آخرین بی قراری ها قبل از رسیدن به ایران: اینجا کامیون ها را همراه با راننده ها و بار اسکن می کنند.  

و سرطان توی صحبت هایش سر باز می کند: همه می گویند اشعه های اینجا، سرطان زاست، اما کسی به راننده ها فکر نمی کند. انگار برای هیچ کس مهم نیستیم.

...و گلایه ها به انتها نرسیده، ایران با لهجه پارسی مرزدارنش، آغاز می شود.

۲بامداد؛ اتمام بروکراسی بغرنج

«تفتیش»، خوشامد ماموران ایرانی است؛ کامیون باز هم لُخت می شود؛ لابه لای چرخ ها، سیستم صوتی، توی صندلی ها، همه جا دست ها می سایند.

و باز وزن کشی کامیون ها؛ تکرار و تکرار و تکرار. فقط راننده ها به جای دینار، ریال می دهند.

۱۵تن، وزن خالص کامیون هاست. اسلام می گوید: ۱۸چرخ شکم پُر، از ۴۰ تن نباید فراتر رود، والا جریمه تخریبِ جاده ها و پل های مسیر را که قرار است روی آن ها برویم و هنوز نرفته ایم، اینجا نقدی حساب می کنند.

بعد، از سر بی قیدی، خنده ته نشین شده ای را رها می کند توی صورت نماینده شرکت که او هم آمده تا توی مرز، بارنامه را وارسی کند.

این تفتیش های سرسختانه، حجم سرشار قاچاق های مرزی را برایم کمیک تر می کند.

خستگی، راه را بر خنده اسلام می بندد: اینکه چند کیلومتر باید بروی و چند پل را رد کنی، میزان جریمه را مشخص می کند.

و پوزخند می زند.

اینجا پایان بروکراسی مرزی است. اسلام دستی را می کشد و هیاهوی کامیون ها سکوت می شود.

* اسلام حوریه ملک، راننده تریلی نفتکش، کارشناس ارشد ادبیات فارسی است. با او و تریلی هووی زردرنگش در سفری ده روزه همراه شدیم؛ سفری از مریوان، بارگیری نفت در کرکوک و انتقال آن به بندرشهید رجایی.

کد N2010394

وبگردی