به گزارش ایلنا، سهراب بوقی مُرد. سرطان داشت، کسی او را یادش نبود، نوای کلاسیک بوق دوازده شاخهاش در سیر تشویقهای مُدرن و لیدرهای حقوقبگیرِ نوظاهر گم شد. کسی به سهراب فکر نکرد. کمتر کسی یادش ماند که او دیوانه تیمش بود. گاهی در ورزشگاه از نزدیک میدیدمش. با پوستی سوخته زیر آفتاب. موهای سفید شقیقه و رگهایی که از فرط دمیدن در بوق در آستانه انهدام بودند. گاهی به تنهایی یک بوقچی از نفسافتاده فکر میکردم؛ به مردی که پشت به زمین بازیهای تیمش را درک میکرد. به کسی که حق غمگین شدن نداشت، حق شاد شدن. یک بار در وضعی خاص دیدمش؛ بازی استقلال بود. باران شدیدی میآمد. کسی دل و دماغ تشویق نداشت. با گرمکنی آبی زیر باران ایستاده بود و بوق میزد. کسی همراهی نمیکرد اما انگار مست ساز خودش بود. دست چپش در هوا میرقصید. زیر بارانی عجیب.حالا او از دنیا رفته. با رگهایی که از فرط فشار برای رساندن اکسیژن فراخ و گشاد شدهاند. او نمادی از یک روزگار سپری شده است که بیرحمانه آدمها را گم کرد. از سالهای قبل انقلاب تا دهههای شصت و هفتاد. کسی سهراب را به خاطر نخواهد سپرد. این رسم روزگار است اما او ورای فوتبال و
هر عُلقه تیمی قرار دارد. مردی که سالها نوایی ساخت برای یک شور همگانی. در دهه شصت، در آن سوز زمستانی او و همگنش در تیم قرمز، ممد بوقی، خونها را میچرخاندند بین تماشاچیها. نواهایی بودند برای شور.
وقتی همه چیز مدرنتر شد و هر کس توانست بوق پلاستیکی بخرد، سهراب از سکه افتاد. ابزارش استقلال خود را از دست داد. آخرین بار چند سال پیش در یکی از بازیهای استقلال هر چه تلاش کرد تا ریتم تشویق را در بیاورد، کسی همراهی نکرد. پسر جوانی گفت: «سهراب بکش کنار داریم نیگا میکنیما.» و جواب داد: «من جای پدربزرگت هستم جوون. ادب داشته باش.» و رفت. پیرمردی روی سکوها که در رویایش دهها هزار نفر را چون ارکستری عظیم رهبری میکرد. در خلسه میشد هنگام دمیدن در سازش. خون میدوید در صورتش و این رویایش بود. رویایی که چند دهه با آن زیست و شاد بود. و من نویسنده جوانی هستم که دارم به این بوقچی پیر بیجان فکر میکنم و اینکه چه کسی به ذهن او فکر میکند؟ چه کسی برایش مهم است مرگ او در این روزگار پر درد و تگرگ؟ پایان او، خطی است بر یک دوران. آقا سهراب ممنونم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است