بعد از دیپلم قرار بود دانشگاه بروم و برایم خواستگاری آمد. ذوق و شوق ازدواج داشتم و با نظر موافق خانوادهام رخت سفید عروسی به تن کردم. شوهرم آدم خوب و بیآزاری بود. خانوادهاش هم خیلی خوب بودند. اما روحیه سرکشی و غرور در من در کنار نصیحتهای غلط دوست دوران نوجوانیام باعث شد نتوانم خودم را با قانون زندگی مشترک وفق بدهم.
من و دختر همسایه هر روز بعدازظهر این طرف و آن طرف میرفتیم. شوهرم سر همین مسئله شاکی شده بود، اما دوستم میگفت اصلا تو با چه عقلی ازدواج کردی و حتماً چند وقت دیگر که سرخانه و زندگیات رفتی میخواهی وینگ وینگ یک بچه را هم گوش کنی. من با همسرم لج بازی کردم. او و خانوادهاش پدر و مادرم را در جریان گذاشتند تا اینکه نصیحتها شروع شد. ولی من افسارم را دست دختر همسایه سپرده بودم و از طریق این دوست ناباب به سیگار آلوده شدم.
پدر و مادرم و شوهرم خیلی زود فهمیدند سیگار میکشم و جر و بحثها بالا گرفت. مثل ریگ جواب همه را میدادم. کارمان به کلانتری کشیده شد. خانم کارشناس اجتماعی کلانتری ما را به مرکز مشاوره پلیس معرفی کرد. هنوز اولین جلسه برگزار نشده بود که سرم به سنگ زمانه خورد.
دختر همسایه که البته یکیدوسالی است خانهشان را عوض کردهاند به دیدنم آمد. آلبوم عکس و طلاهایم را نگاه میکرد. وقتی رفت فهمیدم دوسه تکه از طلاهایی که سر سفره عقد کادوگرفتهام را دزدیده است. به او زنگ زدم و خودش را ناراحت نشان میداد و میگفت چون تهمت زدهای با تو قطع ارتباط میکنم.
در این چند روز خیلی فکر کردهام. این دوست بیمعرفت کاری کرد تا احترام شوهرم و بزرگترها را زیر پا بگذارم. امیدوارم بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است