آفتاب
تازیانه فقر بر روستائیان خراسان جنوبی؛

دختری که بار خانواده را بر دوش می کشد/«رفعت» در انتظار آفتاب رأفت

دختری که بار خانواده را بر دوش می کشد/«رفعت» در انتظار آفتاب رأفت

بیرجند- رفعت دختر ۲۰ ساله روستایی است که این روزها بار خانواده را به دلیل زمین گیر شدن پدر و مادرش بردوش می کشد و در انتظار رأفت خیران است.

خبرگزارش مهر، گروه استان‌ها: قریب به ۲۰ سال پیش پهلوان محل بود. مردی با قامتی که برای چهار فرزندش پدری می‌کرد. شب و روز زحمت می‌کشید تا نانی حلال بر سفره آورد و از آنچه دارد به نیازمندان هم عطا کند. روزهای خوبی را سپری می‌کرد که دست سرنوشت سال ۱۳۷۶ قدرتش را از او گرفت و وی را زمین گیر کرد.

زلزله سال ۱۳۷۶ جان و مال بسیاری را نابود کرد. بسیاری از افراد هم مانند «حسین رحمانی» هنوز که هنوز است به واسطه این پدیده‌ی خانمان سوز درد می‌کشند.

پیشینیان چه زیبا می‌گویند: «خدا از هر دستی که بگیرد از دست دیگر پس می‌دهد». اگر چه خداوند توان کار را از «حسین» گرفت اما همزمان با بروز این حادثه، «رفعت» بر زندگی آن‌ها تابید تا امروز پدر را غمخواری کند. اگرچه برایش دشوار است که تاکنون راه رفتن و ایستان پدر را ندیده اما خدا را شاکر است که هنوز سایه پدر را بر زندگی دارد تا دردهایش را با او بگوید و یا دست های نحیف پدر را برای نوازشی بر سر داشته باشد.

اما تازیانه های روزگار به همینجا ختم نمی‌شود و پسر بزرگ را نیز مانند پدر زمین گیر می‌کند و فرزند دیگر برای تامین مخارج زندگی در دل روستایی که شوق زندگی نیست، تلاش می‌کند.

تنها رفعت است که برای مراقب از پدر ۶۳ ساله و مادری که فشارخون و قند خون، بیناییش را اندکی ربوده، قید درس و دانشگاه را می‌زند.

زندگی بر مرد روستایی آوار شد

برای دیدنش مسیر ۱۸ کیلومتری روستای محمدآباد تا حاجی آباد زیرکوه را می‌پیماییم. از حیاط خانه پیداست که روزگای برای اهل خانه خاطره هایی شیرین از زندگی داشته، اما اکنون سرد و بی روح است. آفتاب از دیوار کوتاه قد و کاهگلی بر صحن خاکی‌اش پهن شده است. از آثار به جا مانده پیداست که روزگارانی قبل در گوشه ای از حیاط گوسفند پرورش داده می‌شده است.

دختر جوان با تعارف های مکرر ما را به داخل دعوت می‌کند. نامش «رفعت» است و رفعت در تمام رفتار و گفتارش می‌درخشد. گویی ما را از بدو تولدش می‌شناسد چرا که با لبخندهای گرم و صمیمی سخن می‌گوید.

از حیاط بزرگی که درچشمانم به تصویر نشسته، می‌گذرم. به گفته «رفعت» اگرچه فضای بزرگی دارد اما برای اهالی‌اش خفقان آور است. چراکه یادآور خاطره های شیرین کودکی و قدم های استوار پدری است که اکنون در گوشه ای از خانه بر تخت افتاده و دیگر نمی‌تواند بر خاک هایش قدم بگذارد.

سقوط از دیوار کمرم را شکست

قدم به داخل خانه می‌گذارم. هنوز پرده را کنار نزده ام که دعای پیرمرد در گوشم طنین می‌اندازد که مرتب مهمانان حاضر را دعا می‌کند.

از اینکه به عیادش رفته‌ایم خوشحال است و از صحبت هایش پیداست که می‌خواهد از زندگی‌اش بگوید. دلمان را سنگ صبورش می‌کنیم. به خاطر اینکه نمی‌تواند به نشانه احترام بنشیند، معذرت خواهی می‌کند و می‌گوید: اهل سُرُند هستم. بعد از زلزله ۷۶ تمام روستا خراب شد و به محمدآباد آمدم.

وی ادامه می‌دهد: خانه هایی که بر اثر زلزله خراب شده بود را درست می‌کردم که از دیواری دو متری بر روی سنگی سقوط کردم و کمرم شکست.

صدایش با بغض همراه می‌شود و می‌افزاید: عکس برداری اولیه چیزی را نشان نداد و با هزینه ای بالغ بر یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان عمل جراحی شدم اما سلامتی ام برنگشت.

دست هایش را بر صورت می‌گیرد و می‌گوید: زمانی که از اتاق عمل بیرون آمدم، متوجه شدم که قطع نخاع شده ام. آنجا بود که تمام زندگی بر سرم آوار شد.

زخم بستر امانم را بریده است

در حالی که سعی می‌کند دردهایش را مخفی کند، می‌گوید: اکنون ۲۰ سال می‌شود که بر تخت افتاده ام و زخم بستر امانم را بریده و هزینه های درمان بسیار بالا است.

صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: پاهایم خشک شده، نمی‌میرم اگر می‌مردم دیگر غصه ای نداشتم.

همه چیز را قسمت و حکمت می‌داند و می فزاید: من که نمی‌توانم دنیا را ببینم و دنیای من در چهار دیواری خانه ام مختصر شده اما از شما که به عیادتم آمده‌اید بسیار تشکر دارم.

دوباره صدایش با بغض همراه می‌شود و می‌گوید: خانمم علی رغم اینکه فشار خون داشته و مشکلات خودش را دارد، کنارم مانده و مرا رها نکرده است.

اینبار با صدایی رساتر می‌گوید: خدایا خیر از زندگی‌اش ببیند که مرا رها نکرد، آبرویم را نبرد و جوانی‌اش را به پایم گذاشت.

در حالی که قربان صدقه دختر ۲۰ ساله‌اش می‌رود، می‌گوید: خدایا خیر از جوانی‌اش ببیند که از من و مادرش مراقبت می‌کند. حتی به خاطر من ترک دانشگاه کرده است.

راه رفتن پدرم را ندیده ام

اشک از چشمان رفعت جاری می‌شود. صورتش را در میان چادر رنگی‌اش پنهان می‌کند و می‌گوید: در حال حاضر خانواده ام به من نیاز دارند و نمی‌توانم برای تحصیل به شهر بروم.

نفس عمیقی می‌کشد. زیر لب خدا را شکر می‌کند و می‌گوید: مادرم فشارخون و قند خون دارد. بینایی یک چشم را تا حدودی از دست داده و هر چند وقت بستری می‌شود.

وی با اشاره به زندگی برادرانش می‌گوید: یکی از برادرانم ازدواج کرده و بر اثر دیسک کمر مانند پدرم زمین گیر شده و سه سال می‌شود که در خانه افتاده است.

نگاهش را به فرش زیر پایمان دوخته و می‌افزاید: یکی دیگر از برادرهایم ازدواج کرده و آنقدر گرفتار مشکلات خودش شده که نمی‌تواند به ما برسد و دیگری که هنوز مجرد است برای تامین مخارج زندگی مان در هتل کار می‌کند.

رفعت ادامه می‌دهد: یک خواهر دیگر هم دارم که ازدواج کرده و گرفتار زندگی خودش است.

وی بیان می‌کند: اگرچه از سوی کمیته امداد امام خمینی (ره) کمک هایی به ما می‌شود اما کفاف درمان پدر و مادر را نمی‌کند و هزینه های جاری زندگی مان را هم جواب نمی‌دهد.

اشک گونه هایش را می‌زداید و می‌افزاید: از وقتی به دنیا آمده ام پدرم را زمین گیر دیده و تاکنون راه رفتن او را ندیده ام.

به خاطر مراقبت از پدر ترک دانشگاه کردم

رفعت بیان می‌کند: در حال حاضر هیچ محصولی هم نداریم که بتوانیم به کمک برادر و مادرم از این راه امرار معاش کنیم.

از درس و دانشگاهش سوال می‌کنم. گویی درد بر دلش چنگ می‌زند. اشک، چشمان درشت و مشکی‌اش را می‌پوشاند و می‌گوید: دوبار کنکور دادم و هر دو دفعه نیز قبول شدم اما اگر به دانشگاه بروم چه کسی از پدر پیر و مادرم مراقبت کند؟

وی با بیان اینکه رشته ام طراحی دوخت بوده و هزینه های بالایی دارد، می‌افزاید: علاوه بر این چگونه می‌توانم درس بخوانم وقتی پدرم اینجا به کسی مانند دختر نیاز دارد.

کد N1781748

وبگردی