آفتاب

کوه از اینجا دیده می‌شد اگر

کوه از اینجا دیده می‌شد اگر

همشهری دو - شیدا اعتماد: اگر این لکه زشت سیمانی که به خیابان پشت کرده، نبود، کوه از اینجا دیده می‌شد.

مي‌توانستي در روز ابري لايه رقيق مه را ببيني و برف تازه را. نزديك‌هاي بهار، دامنه‌هاي كوه از رنگ قهوه‌اي خاكستري مرده، كم‌كم مي‌رفت به سمت سبز كم‌رنگ و بعد از تعطيلات عيد، آن گرد سبز مي‌پاشيد روي همه كوه تا نزديك لكه برف. برف آنقدر مي‌ماند تا رودخانه دركه را پر از آب كند و صداي رود تا مدت‌ها صداي پس‌زمينه‌ همه گفت‌و‌گوهايمان مي‌شد. از بزرگراه كه به سمت خيابان مي‌پيچيدي مي‌دانستي روز، خوب خواهد بود يا بد. اگر آسمان براق بود و ابرها ديده مي‌شدند، روز راهش را به خوشي پيدا مي‌كرد و اگر لايه دود نشسته بود تا كوه‌ها را پنهان كند، بي‌اميد مي‌ماندي. آن‌سوتر ديوار كاهگلي باغي پيدا بود كه مي‌رفت تا در پيچ كوچه ناپديد شود. سگي از بالاي ديوار سرك مي‌كشيد به كوچه و ماشين‌ها و عابرها را تماشا مي‌كرد. سرشاخه‌هاي چنارها ديده مي‌شد و هر روز مي‌فهميدي كه بهار يك قدم نزديك‌تر شده است. حالا به‌جاي اين همه قصه‌هاي هر روزه، يك ديوار سفيد سيماني آمده است كه يك حرف تكراري را تحويلمان بدهد؛ ديواري كه خاطره و منظره و ‌رؤيا را از ما دزديده و به جايش چيزي نداده جز فقدان؛ فقدان خاطره‌هايي كه پشتش پنهان كرده است.

کد N1641957

وبگردی