آفتاب

چراغ

چراغ

همشهری دو - محمود قلی‌پور: نه اهل حرف‌زدن بود و نه اهل دادو قال؛ یعنی از آن دست آدم‌هایی بود که بی‌خودی سر و صدا راه نمی‌انداخت.

همسايه آرام و بي‌آزاري بود كه واقعا كسي بدي ازش نديد. نه مهمان آنچناني داشت و نه خودش رفت‌وآمد چنداني، مادر و پدرش حواسشان خيلي بود كه پسرشان در اين شهر غريب درست زندگي كند. آقاي عزيزي خودش‌ماه به ‌ماه مي‌آمد سري به ناصر مي‌زد و كم و كسرش را جبران مي‌كرد و مادرش هم همينطور؛ غذا مي‌پخت، خانه را تميز مي‌كرد. ناصر دانشجو بود؛ دانشجوي سال سوم رشته مهندسي عمران. آخرين باري كه ديدمش توي مغازه سر كوچه بود. تا مرا ديد با لبخند آمد جلو و بعد دست گذاشت روي شانه‌ام و گفت: «يادت مياد گفتي دانشجو نبايد اينقدر آروم باشه؟» همانطور كه داشتم پول خريدم را حساب مي‌كردم، به ناصر نگاه كردم و گفتم: «قبلنا اگه تو مغازه مي‌ديديم همو از اون ته يه سر تكون مي‌دادي و الان اومدي مي‌زني رو شونه‌ام. تغيير كردي». خنديد و گفت: «نه. گفتيد دانشجو يه شور و هيجان تو دلشه. آروم و قرار نداره».

با ناصر قدم زديم تا خانه. تعريف كرد كه وقتي اين حرف‌ها را به او زدم، مي‌نشيند فكر مي‌كند و مي‌فهمد خودش هم يك شور و هيجاني در دل دارد. سراغ هر كاري مي‌رود مي‌بيند آن شور و هيجان از بين نمي‌رود. گفتم: «حالا من يه چيزي گفتم تو چرا به دل گرفتي؟ من فقط منظورم اين بود كه دانشجو بايد يه كم مردم‌دارتر باشه. نه مثل تو كه وقتي آدم رو مي‌بيني از خونه داره مياد بيرون، براي فرار از احوالپرسي سوراخ موش مي‌خري». خنديد و گفت: «به خدا شما داري بزرگش مي‌كني. من هرگز از اين كارها نكردم». حرفش را تأييد كردم و گفتم: «بله معلومه از اين كارها نكردي اما ممكن بود اينجوري بشي». باز هم ‌خنديد و اين بار گفت: «آخر هفته به‌عنوان مدافع حرم مي‌رم».

ايستادم وسط كوچه. زبانم بند آمده بود، لب‌هايش تكان مي‌خورد، داشت تند تند حرف مي‌زد، بعد آرام گرفت و گفت: «خوبي شما؟» مدام با خودم سبك و سنگين كردم كه چه بگويم، بعد چند دقيقه سكوت گفتم: «خيره ان‌شاءالله».

مادرش صبور بود وقتي ناصر داشت مي‌رفت، پدرش با وقار ايستاده بود و خوشحال بود. من دلنگراني داشتم اما. موقع خداحافظي بغلش كردم و گفتم: «اون آدمي كه شور و هيجان نداره ما هستيم وگرنه دانشجو هميشه بي‌نظيره». خنديد و گفت: «ممنون كه چراغ رو دادي دستم». و رفت... .

کد N1569435

وبگردی