آفتاب

سه روایت از زندگی سالار شهدای مدافع حرم

سه روایت از زندگی سالار شهدای مدافع حرم

حاج‌حسین حضور میدانی در مناطق عملیاتی داشت. یادم می‌آید در عملیات «والفجر2» تصمیم بر این شد تا ما با «هلی‌بُرن» به ارتفاعات «کَدو» برویم و به شهیدان حسن آبشناسان و صیاد شیرازی بپیوندیم. او نیز تا پایان مدتی که نیروها در حال انتقال به این ارتفاعات بودند حضور داشت.

به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، جملات بالا بخشی از خاطره «حاج‌میرزا محمد سلگی»، جانباز دو پا قطع و راوی کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» در مورد سردار شهید حسین همدانی است.

وی می‌گوید: ما رزمندگان و جانبازان به خوبی می‌توانیم زوایای فیزیکی جنگ‌تحمیلی را بیان کنیم، اما یکی از دغدغه‌های ما این است که نمی‌توانیم آن معنویات و ویژگی‌های روحی اشخاص را به دلیل ماهیتی که دارند روایت کنیم. شهید حاج حسین همدانی شخصیت برجسته و بزرگی در جنگ بود که بیشتر رزمندگان همدانی تحت تاثیر او بودند ایشان در همدان یگانی را به عنوان شهید مدنی ایجاد کردند که پس از آن به تیپ ارتقا یافت. چند وقت بعد نام این تیپ به تیپ انصارالحسین(ع) تغییر کرد و نام گردان‌های آن نیز برگرفته از اسامی اصحاب امام حسین بود. من افتخار این را داشتم که در گردان حضرت ابوالفضل (ع) به مسئولیت خودم در برابر دفاع از اسلام و کشورم خدمت کنم.

حاج حسین به قول ما رزمنده‌ها از همان روزهای نخست جنگ نور بالا می زد. او 40 سال اساسا نور بالا زد تا اینکه در سوریه به شهادت رسید. زیرکی و هوشمندی این شهید موجب می‌شد که هرگاه گردان‌ها در شرایط سخت قرار می‌گرفتند با نفس گرمی که داشت آنها را به یاد رشادت شخصیتی که نام گردانشان مزین به آن یار امام حسین(ع) است بیاندازد. همین موجب می‌شد تا روحیه رزمندگان تقویت شود.

یکی دیگر از ویژگی‌های حاج حسین حضور میدانی در مناطق عملیاتی بود. یادم می‌آید در عملیات «والفجر2» تصمیم بر این شد تا ما با «هلی‌برن» به ارتفاعات «کَدو» برویم و به شهیدان حسن آبشناسان و صیادشیرازی بپیوندیم. حاج حسین خودش همراه ما آمد و تا پایان استقرار نیروها در منطقه عملیاتی باقی ماند و سپس به مقر فرماندهی که در اطراف منطقه «حاج عمران» بود بازگشت.

نادر طالب‌زاده، کارگردان و مستندساز هم می‌گوید: دو هفته پیش از اینکه حاج حسین همدانی به شهادت برسد من بر روی برنامه‌ای برای عراق افغانستان و سوریه کار می‌کردم. یکی از مهمان‌های انتخابی ما حاج حسین همدانی بود. با ایشان تماس گرفتم و پیامک زدم اما متوجه شدم که در ایران نیستند و به دلایلی به دمشق رفته‌اند. چند روز پس از اجرای این برنامه من به دمشق سفر کردم و تصادفی او را در جایی دیدم. همراهم گروه تصویربرداری بود اما نمی‌دانم چرا با ایشان برنامه‌ای ضبط نکردم و اکنون افسوس می‌خورم. من پیش از این برای آوینی و چمران هم افسوس خوردم چرا که فرصت این را داشتم با آنها مصاحبه‌ای انجام بدهم اما به شکل خاصی این توفیق از من سلب شد.

یکی از ویژگی‌های بارز شهید همدانی عرفان منحصر به فرد او بود. یادم می‌آید زمانی که برای کتاب «مهتاب خین» برنامه‌ای زنده داشتیم ایشان به دفتر ما آمد و از آنجا همراه یکدیگر آماده شدیم تا به استودیو برویم در پارکینگِ دفتر کارم هنگامی که سوار خودرو شدیم پیش از اینکه حرکت کنیم صدای بچه گربه‌ای به گوشمان رسید. حاج حسین پیش از آنکه پایین آمد ابتدا من را آرام کرد چرا که وقت کمی داشتیم و بعد از ماشین پیدا شد با ترفندی توانست بچه گربه را از ماشین بیرون بیاورد و آن را به سمت دیگری هدایت کرد. پس از اینکه مطمئن شد دیگر گربه‌ای دیگری در ماشین نیست آن زمان حرکت کردیم.

از ویژگی‌های حاج‌حسین همدانی ابتکار عمل بسیار بالای او بود. دعوت از داوطلبان سوری بسیار مشکل بود. اما حاج حسین همدانی این کار را انجام داد. ما می‌توانیم با مطالعه و زندگی‌پژوهی سرداران دوران دفاع مقدس‌مان مطالب بسیاری را به جهان ارائه بدهیم. اما متأسفانه این کار را نمی‌کنیم. حاج حسین رسانه را می‌فهمید و به تأثیرگذاری آن بسیار واقف بود و در هنگامی که مصاحبه و گفت‌وگویی انجام می‌داد هیچ وقت حرف خودش را سانسور نمی‌کرد.

همسر سردار شهید حاج حسین همدانی نیز با اشاره به آخرین ساعت‌های زندگی این فرمانده شهید توضیح می‌دهد:زندگی من در دو واژه انتظار و خاطره خلاصه می‌شود. یادم می‌آید حاج‌آقا چند روز بود که به سوریه رفته بود و نسبت به دوره‌های پیشین خیلی زود به ایران بازگشت. دلیل حضورش را پرسیدم، گفت:کار مهمی دارم گویا طرحی را به تهران آورده بودند. این طرح مورد تایید و موافقت قرار گرفت و برای همین باید هرچه زودتر به سوریه باز می‌گشت.

روز بازگشتش یکشنبه بود اما این اعزام با یک روز تأخیر به روز دوشنبه موکول شد.آن روز صبح حاج حسین و دیگر سرداران سپاه با مقام معظم رهبری دیدار داشتند. پس از دیدار به منزلمان بازگشت.قرار بود عصر به سوریه برود. کمی سرش درد می‌کرد. من زود ناهار را آوردم تا حاج آقا بعد از آن کمی استراحت کنند. پس از ناهار خوردن من به آشپزخانه رفتم و زمانی که به پذیرایی آمدم متوجه شدم ایشان در اتاق‌شان نیستند. به حیاط رفتم و متوجه شدم که حاج حسین در حال تمیز کردن فریزر و برفک‌زدایی است. پرسیدم مگر نمی‌خواهید استراحت کنید؟ گفت: «حالا که هستم کارهایت را انجام می‌دهم و بعد می‌روم.»

پس از آن به پذیرایی آمد.دخترم برایش چای و سوهان آورد.همین که مشغول نوشیدن چای بود اشاره کرد که قطعا این بار شهید خواهم شد. بچه‌ها به گریه افتادند و دخترانم گوششان را گرفتند و نگاه می‌کردند.

حاج حسین وصیت کرد که پس از شهادت در همدان خاکسپاری شود اما من موافقت نمی‌کردم چرا که رفت و آمد سخت بود. آن زمان نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم و در آخرین لحظاتی که او را می‌دیدم چهره‌اش بسیار فرق داشت.به اتاقش رفت و آن را مرتب کرد. میز تحریر، سجاده و عبایش را جابه جا کرد و دو انگشترش را روبه روی آیینه گذاشت و با خود نبرد. ساک لباسش را بستم. اما دیدم که بیشتر لباس‌ها را بیرون در آورد و گفت: «مدت زیادی نمی‌مانم.» پس از آن خداحافظی کرد. سه روز بعد از آن خبر شهادت را شنیدیم. روزی که خبر را به ما اعلام کردند فرزندانم بسیار بی‌تاب شدند. من آنها را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: «حق بابا همین بود، شهادت.»

انتهای پیام

کد N1101854

وبگردی