آفتاب
گزارش تصویری از کودکان کار تهران/ بخش چهارم

بچه‌های شهر خواب‌زده

بچه‌های شهر خواب‌زده

«زانوهایی كه بغل شده، سری كه به دیوار تكیه داده و خوابی مردانه. آدم ها نمی بینند. پیش ترها نیم نگاهی می انداختند. حالا تنها چیزی كه می ماند افكار پیچ در پیچی است كه پشت خواب سنگین شهر جا خشك كرده است.»


                           

 تهران/ خیابان جیحون/ جایی بین قنادی، داروخانه و کیوسک روزنامه فروشی






 





ایلنا - آساره كیانی: او هیچ کس را نمی بیند. شاید چون بی اعتناست به دنیا و آدم های آن، اینقدر جذاب شده. هر روز در زمان نامشخصی؛ معلوم نیست کی، می آید. دمپایی های مشکی زنانه اش را درمی آورد؛ هیچ کس ندیده، بعد زانوهایش را بغل می کند و سرش را توی گودی دست هایش فرو می برد و همان طور که چشم هایش بسته اند، کیسه ای را که همراهش دارد رها نمی کند. کسی تا به حال آدامس ها و فال ها را نخریده. این قناد می گوید. شاید دکه داری هم که روبروی قنادی است بداند. می گویند گاهی اوقات کنار کیوسک روزنامه ها به خواب می رود. مادرم می گوید؛ کاش می پرسیدی پدر و مادرش کجا هستند؟» می گوید «بمیرم، چرا همیشه این جاست؟ چرا بی حال است؟ همیشه خواب است طفل معصوم.»






 





 





حتی اسمش را هم نمی‌دانم. حالا که هوا سردتر می شود بیشتر کِز می کند. گاهی روی پُل عابری می نشیند یا می خوابد، که سر زمزم است؛ همان جیحون. گاهی هم می آید توی خود خیابان. اما بیشتر بین قنادی است و داروخانه. آدم های آن جا می گویند دو سالی می شود که این دور و بر است. دلم نمی آید بیدارش کنم، آن قدر که معصوم است. شاید این بار خوابش عمیق تر است. نمی خواهم باور کنم حرف عابری را که رفت؛ «بچه را معتاد کرده اند تا همیشه بخوابد». عمدا فلاش می زنم هوا هم دارد تاریک می شود. سوز هم می آید؛ بیدار شو. حتی پلک هم نمی زند. سرما از انگشت های پایش به زمین نفوذ می کند. باز فلاش می زنم. سر و صدا هم اگر بتوانم راه می اندازم. گوشه پلک راستش باز شد. می گویم؛ چه قدر زیبایی تو دختر؛ می دانی تو هر چه بزرگتر شوی زیباتر هم می شوی. هیچ بزکی هم نیاز نیست تا زیباییت از لا به لای چشمان کشیده دلفریبت دنیا را به خواب ببرد. نمی شنود. چشمش باز می شود؛ این بار هر دو. خجالت می کشم. می گویم ببخشید بیدارت کردم. هول می شوم و می روم تا خودم را گم کنم لا به لای آدم هایی که دختربچه ای را می شناسند که دمپایی هایش زود بزرگ شده اند...






 





تهران/ خیابان انقلاب/ پشت میله های دانشگاه





روبرویش اگر ایستاده باشی، بیشتر از چند ثانیه نمی توانی رویش دقیق شوی؛ مدام گم می شود و دوباره پیدا می شود و هر بار همان جای قبلی است؛ زانوهایی كه بغل شده، سری كه به دیوار تكیه داده و خوابی مردانه. آدم ها نمی بینند. پیش ترها نیم نگاهی می انداختند. حالا تنها چیزی كه می ماند افكار پیچ در پیچی است كه پشت خواب سنگین شهر جا خشك كرده است.






 





او خودش جلو پای من سبز شده بود. شاید چون در ذهنم دنبال كودكان كاری می گشتم كه در گوشه و كنار شهر خوابیده اند شاید هم كودكان خواب زیاد شده اند. این یكی خوابش آن قدر سنگین هست كه هجوم آدم و ماشین و سوز سرمای اواخر پاییز بیدارش نكند.






 





اسمش را نمی دانم، محل زندگی اش را هم، نمی دانم سواد دارد یا نه؟ شناسنامه چطور؟ پدر دارد؟ مادر دارد؟ ما هیچ چیز نمی دانیم فقط می دانیم این جا دسته فالی هست كه روز به روز زردتر می شود؛ دسته فالی كه می پیچد در سایه های سیاه، گم می شود و دیگر برای همیشه دیده نمی شود...





ادامه دارد...




                       
کد N588864

وبگردی