آفتاب

بازخوانی یک ماجرای تاریخی در دوران جنگ تحمیلی / داستان 23 نوجوان ایرانی در خاک عراق

بازخوانی یک ماجرای تاریخی در دوران جنگ تحمیلی / داستان 23 نوجوان ایرانی در خاک عراق

مستند «آن ۲۳ نفر و یک نفر» به کارگردانی مهدی جعفری شرح اسارت نوجوانانی را روایت می‌کند که یک تنه در برابر صدام ایستادند.

مهری سادات صفوی: «تیمسار عراقی روبرویم ایستاد و ازم پرسید چرا با ما می‌جنگی؟ گفت نترس و راست بگو ... من موکت را کنار زدم مشتی خاک برداشتم و گفتم:‌ این خاک شماست یا ما؟ این سرزمین ماست یا شما؟ نترس و راست بگو... تیمسار عراقی گفت: این خاک شماست.»

جنگ تمام شده. ما مانده‌ایم و قصه‌هایی که تازه تازه روایت و شنیده می‌شوند. قصه‌هایی عجیب، تکان‌دهنده، گاهی دهشت‌ناک و همیشه منحصر به فرد. فردوسی‌ئی می‌خواهد که بنشیند و بدون حمایت هیچ کدام از این سازمان‌های ریز و درشت دولتی، این قصه‌ها را روایت کند. برای نسلی که بی‌قهرمان بزرگ می‌شود و برای پیدا کردن اسطوره‌ها سرگردان است.

داستان آن ۲۳ نفر یکی از این داستان‌هاست. داستانی عجیب که در وهله اول در قامت قصه‌ای اغراق‌آمیز جلویت ظاهر می‌شود. قصه ۲۳ نوجوان که با هیچ کس شوخی نداشتند. حتی با صدام که با نیش باز پشت آن میز نشسته بود و به آنها لبخند می‌زد.

مستند «آن ۲۳ نفر» قصه نوجوانانی است که در جریان جنگ اسیر می‌شوند. خوراکی خوب برای رسانه‌های عراق تا به جهان بگویند جمهوری اسلامی کودکان را از پشت میز کلاس درس، به جبهه‌ها می‌برد. اما این ۲۳ نفر با همه بچگی‌شان، تسلیم این صحنه‌‌آرایی خطرناک نمی‌شوند. بچه‌هایی که فقط بچه‌اند و با این حال مرزهای انسانیت و وطن‌دوستی را جابجا می‌کنند.

اکثرا نوجوان بودند. بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر اسیر می‌شوند. ضحاک زخم خورده به دنبال طعمه‌ای تازه می‌گردد و حالا جوانان ایرانی در راهند. کافی بود بازی می‌خوردند. کافی بود تن می‌دادند، کافی بود پشت دوربین و خبرنگاران رنگارنگ شبکه‌های مختلف خارجی همان چیزی را می‌گفتند که عراقی‌ها می‌خواستند. کافی بود کنار می‌آمدند...

نوجوان باشی و از خانواده جدا بیفتی. از آن بدتر چشم باز کنی و ببینی در خاک غربتی، اسیر و درمانده. غم اسارت برای دل یک نوجوان بس است. غم دوری از مادر و بچه‌های همکلاسی و هم محله‌ای‌ها. غم نیافتن فرصت برای جنگیدن، برای شکست دادن دشمن، برای بیرون راندن بیگانه.

در آغاز همه چیز عادی‌ست. مثل باقی اسرا در یک اردوگاه جمع می‌شوند. داستان از جایی آغاز می‌شود که این ۲۳ نفر را از بقیه جدا می‌کنند. توی استخبارات حبس‌شان می‌کنند و بازی شروع می‌شود. بازی عجیب که جان سالم به در بردن از آن کار هر کسی نیست.

عراقی‌ها شروع می‌کنند. توی یک اتاق، باتوم به دست دورشان می‌چرخند و صدای‌شان را ضبط می‌کنند. می‌خواهند سن‌شان را پایین بگویند. اگر ۱۶ ساله‌اند بگویند ده ساله‌اند. بگویند به زور به جبهه فرستاده شدند. بگویند دلشان می‌خواهد پیش مادرشان برگردند:‌ «الکی گفتم که تازه عقد کرده‌ام. اگر سنم را کم بگویم بلوا می‌شود و زنم طلاق می‌گیرد...» «گفت چند سالته؟ گفتم هجده. سیگار را پشت پایم گذاشت و گفت چند ساله‌ای؟ گفتم اصلا نه حرف شما نه حرف من. میگم ۱۶ ساله‌ام...»

سیاست چماق و هویج شروع می‌شود. از آن اتاق تنگ و تاریک پر از شپش، یک روز بیرون می‌‌روند. لباس تازه می‌پوشند و می‌گویند می‌خواهیم شما را به ایران برگردانیم. تازه این همه‌اش نیست، به زیارت هم می‌روند. بچه‌های ایرانی را سوار اتوبوس، به حرمین می‌برند و می‌گذارند چند دقیقه‌ای بچه‌ها با امام‌شان تنها باشند. صدای ضجه بچه‌ها که بلند می‌شود مردم داخل حرم گریه‌شان می‌گیرد. اشک‌هایی که انگار می‌خواهند بگویند ما با شما سر دشمنی نداریم. حال و هوای حرم را چنان به هم می‌ریزند که بچه‌ها را مجبور می‌کنند زیارت‌شان را نصفه‌کاره ول کنند.

برنامه بعدی، اما عجیب‌تر است. بچه‌ها را با اتوبوس به کاخ صدام می‌برند. هیچ کدام‌شان نمی‌دانند چه خبر است، اینجا کجاست و برای چه باید به اینجا بیایند؟

پشت میز می‌نشینند. جلوی هر کدام‌شان یک میکروفن و دور تا دورشان پر از پلیس. در باز می‌شود و صدام در حالیکه دست دختربچه‌ای را به دست دارد وارد می‌شود. همه خشک‌شان زده. باورشان نمی‌شود چنین بازی‌یی خورده‌اند. دیکتاتور لبخندزنان می‌آید و می‌نشیند. فهمیده بچه‌ها عصبی شده‌ و ترسیده‌اند. شروع می‌کند به خوش و بش کردن. می‌گوید دخترش آمده که به آنها گل بدهد. به نشانه این که «ما با بچه‌ها جنگ نداریم». دخترک بلند می‌شود و یکی یک گل سفید به بچه‌ها می‌دهد. صدام می‌گوید همه بچه‌های عالم بچه‌های ما هستند و روی پیشانی بچه‌های ایران عرق سرد می‌نشیند.

فردا همین جمله قشنگ، تیتر یک روزنامه‌های عراق است. مردی که سربازانش حتی به جنازه دختر بچه‌های خرمشهر رحم نمی‌کردند حالا همه کودکان جهان را کودکان خودش می‌داند. این تناقض را بچه‌های ایران خوب می‌فهمند. خوب می‌دانند و همین پشت‌شان را می‌لرزاند.

به آنها می‌گویند، به ایران بازگردانده می‌شوند. نخست به فرانسه می‌روند و تا پایان جنگ همان جا می‌مانند. بعد اگر خواستند می‌توانند به ایران برگردند و اگر نه در فرانسه بمانند.

اما بچه‌ها که به سلول برمی‌گردند دیگر بچه نیستند. عمر جهان بر آنها گذشته است. می‌نشینند و عقل‌های کوچک‌شان را روی هم می‌ریزند. توی ذهن‌شان نگاه پرسشگر و متعجب پدرها و مادرها‌ی‌شان جان‌شان را می‌کاود. پشت سرشان یک ملت ایستاده است، منتظر تا ببینند بچه‌های‌شان چه می‌کنند؟ تن به بازی صدام می‌دهند و عافیت را به جان می‌خرند یا نه؟

اعتصاب غذا نخستین و بهترین راهی است که به ذهن‌شان می‌رسد. اعتصاب غذا می‌کنند تا برشان گردانند به اردوگاه. پیش برادران‌شان. پیش هموطن و همزبانان‌شان. اعتصاب غذا می‌کنند که کاری به کارشان نداشته باشند. که دست از سرشان بردارند. که برای آبرو خریدن فکر دیگری بکنند.

سه روز غذا نمی‌خورند. برای‌شان مرغ بریان می‌آورند. کباب و برنج، بوی غذا مست‌شان می‌کند ولی اعتصاب را نمی‌شکنند. تهدیدها شروع می‌شود. می‌گویند آب جوش روی‌تان می‌ریزیم و شکنجه‌تان می‌کنیم اما غذا نمی‌خورند و به جایش کتک می‌خورند. چند نفرشان را توی حیاط می‌برند و دیوانه‌وار می‌زنند. بقیه اعتراض می‌کنند. ما را هم کتک بزنید. تیمسار عراقی پیغام می‌فرستد که نماینده بفرستید تا حرف بزنیم. نماینده کوتاه نمی‌آید، سه نفر دیگر را هم می‌برند. تیمسار مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می‌رود. یکی از شرط‌های بچه‌های ایران این است که به آنها نگویند طفل. تمیسار می‌گوید اصلا غلط کرده هر کی به شما گفته طفل، یکی شان می‌گوید رییس جمهور خودتان هی به ما می‌گوید اطفال.

بالاخره پیروز می‌شوند. به اردوگاه برمی‌گردند و هشت سال اسارت را به جان می‌خرند. فقط برای این که وقتی برگشتند شرمنده نگاه پدر و مادرشان نباشند. که سرشان بالا باشد. که ایران از دست‌شان راضی باشد.

اما این قصه یک وجه دیگر هم دارد. قهرمان بی‌نام و نشان دیگری که مثل ارمایل و گرمایل، در آشپزخانه ضحاک جان جوانان ایرانی را می‌خرند.

ملا صالح مترجم است. از بد حادثه شده مترجم عراقی‌ها. به خودش که آمده دیده اسمش و رسمش را در سیستم ارتش عراق ثبت و ضبط کرده‌اند و او چاره‌ای ندارد. ظاهرش به خود فروخته‌ها می‌خورد. به خیانتکارها، به آنها که به وطن پشت می‌کنند اما در باطن ملا صالح معجزه‌ای‌ست که دست‌های پنهان او را آنجا کاشته است.

برای بچه‌های ایران پدری می‌کند. هوای‌شان را دارد. همان اولش برادری‌اش را ثابت می‌کند. آنجا که به بچه‌ها می‌گویند ارتشی‌ها، بسیجی‌ها و پاسدارها از هم جدا شوند. ملا صالح وقتی می‌خواهد ترجمه کند به بچه‌ها می‌گوید ارتشی‌ها، جدا، بسیجی‌ها، جدا، پاسدار هم که نداریم جدا. تقلب می‌رساند. با زبان اشاره به بچه‌ها می‌گوید کسی اگر پاسدار است صدایش در نیاید. ففقط این نیست. ماه رمضان وقتی به بچه‌ها یک کاسه چای می‌دهند که هر کدام یک قاشق بخورند، ملا صالح، سیگار می‌فروشد و با پولش می‌دهد دوست افسر عراقی‌اش برای‌شان شربت پرتقال بخرد.

عراقی‌ها که می‌فهمند که ملا صالح یک خیانتکار واقعی است اما نه به ایران که به عراق، کار به جای باریک می‌کشد. اما همان دست پنهان هوای ملاصالح را دارد. بهش می‌گویند می‌فرستیمت ایران، آنها خودشان خدمتت می‌رسند. ملا صالح برمی‌گردد و سال‌ها به چشم خائن به او نگاه می‌شود. بچه‌ها و باقی اسرا که یکی یکی برمی‌گردند تازه معلوم می‌شود ملاصالح چه قهرمانی است. اسطوره‌ای است در قرن ۲۱. اسطوره‌ای بی‌نام و نشان. اسطوره‌ای که کسی باورش نمی‌کرد. سیاوشی که فردوسی اگر می‌شناختش، برایش مثنوی‌ها می‌سرود.

این مستند را ببینید. تویش خبری از شعار و کلیشه نیست. به تماشای اسطوره‌هایی بنشینید که گمنام‌اند ولی سرفراز. توی چهره حالا میانسال همه آن بچه‌ها غرور و شعف موج می‌زند. سرشان بالاست. به کسی بدهکار نیستند، از کسی هم طلبکار نیستند. ملا صالح و آن بچه‌ها به نظرشان طبیعی‌ترین کار جهان را کرده‌اند. وطن‌شان را به عافیت نفروخته‌اند. به قیمت از دست دادن جان، به قیمت سال‌ها شکنجه به خود و مرام و سرزمین‌شان وفادار مانده‌اند. وقتی هم که برگشته‌اند بی سر و صدا رفته‌اند دنبال زندگی‌شان. بلندگو دست‌شان نگرفته‌اند که شجاعت مثال‌زدنی‌شان را جار بزنند.

این مستند را ببنید تا قهرمان‌های‌تان را پیدا کنید. که پیش بچه‌های‌تان سرتان را بالا بگیرید و بگویید فقط بتمن و سوپرمن قهرمان نیستند. که ما هم قهرمان‌ داریم. قهرمان‌هایی بی‌نام و نشان که کنار گوش‌مان نفس می‌کشند و صدای‌شان هم در نمی‌آید. 

57۲۴۴

کد N519922

وبگردی