تا اينجا ما تحول ”روانشناسى عمومي“ را از بدو شروع آن، و نيز روانشناسى آزمايشى را تا قرن بيستم دنبال کرديم. ديديم که چگونه به‌عنوان علمى مستقل، سازمان‌دهى يافت و خود را در آلمان، انگليس و آمريکا مستقر نمود. از خدمات مردان بزرگ به اين نهضت ياد کرديم، به شکلى که ممکن است گمان رود ”نظريهٔ مردان بزرگ تاريخ“ (Great - Man Theory of History) کاملاً صحت دارد. از بين کسانى که تاکنون نام برديم، مهمترين آنان عبارتند از: جان لاک، يوهانس ميولر، جان و جيمز ميل، لتزي، فخنر، هلمهولتز، وونت، کالپي، تيچنر، گالتن، جيمز و کتل.


ديديم چگونه آنان بر تاريخ تأثير گذاردند و چگونه از تاريخ متأثر گشتند. اين رويکرد شخصى به تاريخ، امرى بسيار طبيعى و احترام‌آميز است. جو فرهنگى زمان، هنگامى قابل درک مى‌شود که آن را در چارچوب ارتباط‌هاى افراد، تجزيه و تحليل کنيم. اين روند ممکن است مثبت باشد، مانند زمانى که پيروان يک مرد بزرگ از او تبعيت کنند يا منفى شود، هنگامى که گروه درون‌مرزى با گروه برون‌مرزى به مبارزه برمى‌خيزد. ولى در قرن بيستم، روانشناسى آنقدر بزرگ شده است که شناخت آن تنها براساس روابط بين فردي، امکان‌پذير نيست، يا حداقل در کتاب کوچکى مانند اين کتاب، ممکن نيست. تعداد مردان بزرگ در اين زمان به‌قدرى زياد است که امکان توجه فردى به هريک، بسيار دشوار مى‌نمايد. به‌علاوه، بررسى تأثيرات بزرگان معاصر، صحيح به‌نظر نمى‌رسد. بايد بگذاريم زمان، اولين قضاوت و ارزيابى را دربارهٔ آنها بنمايد. از اين به‌بعد، مجبور هستيم توجه خود را بر نهضت‌هائى که شامل پس‌زمينهٔ روانشناسى آزمايشى بوده متمرکز کنيم، و کمتر به شخصيت افرادى که در ايجاد نهضت‌ها مؤثر بودند، تکيه کنيم. با اين وجود، لازم است جنبهٔ شخصى قضايا نيز تاحد ممکن رعايت شود؛ زيرا زمانى که فشارهاى فرهنگى و اجتماعى در حال تعيين روندهاى خاصى در اجتماع هستند، باز هم نقش فرد است که تأثير بسيار مهمى در اين تعيين‌کنندگى و شکل‌دهى به آينده را دارا است.


ساخت‌گرائى و کنش‌گرائي، دو روى يک سکه هستند. اگر از ساخت‌گرائى صحبت شود، علاقه‌مندى به محتوا و به ”چه“ (What) و ”چگونه“ (How) در توصيف آن است. علما در علوم فيزيکي، علم طبقه‌بندى گياهان و جانوران (Taxanomy) اين سنت را به‌خوبى عهده‌دار بودند و در روانشناسي، وونت، کالپى و تيچنر، اين مشکل را روشن نگاه داشتند. اما اگر سؤال شما ”چرا“ (Why) بود و اگر سعى شما بر شناخت علل باشد، در اين‌صورت، علاقه و توجه شما به گنجايش‌ها و استعدادها است. بنابراين، يک کنش‌گرا محسوب مى‌شويد. کنش‌گرا بودن به‌همان اندازه طبيعى است که علاقه‌مندى به آينده به جاى گذشته، طبيعى مى‌باشد. آينده شما را جلب مى‌کند، زيرا مى‌انديشيد ممکن است بتوانيد آن را تغيير دهيد، در صورتى‌که استعداد آن را داشته باشيد. گذشته، خاتمه يافته و فقط مى‌توان به توصيف آن پرداخت، ولى تغييرى در آن نمى‌توان داد.


نظريه تکامل، توفانى به‌پا کرد؛ نه بدين علت که راجع به اسلاف انسان بحث مى‌کرد، بلکه به دليل اينکه امکانات عظيمى را براى آينده بشر مطرح نمود که گالتن بلافاصله آنها را ديد.


ديدگاه کنشي، ديدگاهى طبيعى است. حتى يک لغت توصيفى مثل ”احساس“ در گذشته نيز براى برخى فيزيولوژيست‌ها مانند آلبرشت فن هالر (Albrecht Von Haller) با ”آگاهي“ مرادف بود. وى در سال ۱۷۴۷ نوشت: ”ما همان‌قدر به غذا به علت احساس درد که گرسنگى خوانده مى‌شود، گرايش پيدا مى‌کنيم که به دليل لذتى که از حس چشيدن مى‌بريم“. اين ديدگاهى کنشى دربارهٔ درد گرسنگى و حس چشائى است. احساس به شما مى‌گويد که چه ميل داريد و به چه نيازمند هستيد.


برآيند اين بحث اين است که روانشناسى کاربردى (Applied Psychology)، طبيعت کنشى دارد. روانشناسى کاربردي، با کار و کوشش، با موفقيت در زندگي، با سازگارى موجود زنده با محيط خود سروکار دارد. کشف نظريهٔ تکامل باعث نشد که انسان، به بقاى خود علاقه‌مند شده يا به دنبال آنچه که مى‌خواهد، برود. هر نوع برداشتى که در آن هوشيارى يا رفتار، وسيله‌اى جهت دسترسى به موفقيت عنوان شود، روانشناسى کنشى به‌حساب مى‌آيد. ولى توصيف صرف، کنشى نيست؛ بخش‌هاى فرعى و ابزار آن نيز مانند روانشناسى کودک، روانشناسى تربيتى و آزمون‌هاى رواني، کنشى خواهند بود.


اکنون، آنچه را درباره روانشناسى کنشى گفته‌ايم، خلاصه کنيم. ما در ارتباط با روانشناسى تکاملي، هربرت اسپنسر، رابطه‌اى بين نظريهٔ تکامل و کنش‌گرائى را مورد بحث قرار داديم. ديديم چگونه گالتن نمونه‌اى کامل از يک روانشناسى کنشى بود و چگونه در اساس، روانشناسى بريتانيا، کنشى بود. و بالاخره ديديم که چگونه جيمز، هال، لد، اسکريپچر، بالدوين و کتل، نقش کنش‌گرائى را ايفاء نمودند. هم‌چيز آمادهٔ ايجاد يک مکتب رسمى در روانشناسى کنشى بود که تحت نفوذ جان ديوئى و همکاران وى در شيکاکو به سال ۱۸۹۶ تأسيس شد.