داستان پنهان کاری اش ادامه داشت تا این که روزی مچش را گرفتم. نمی دانم چرا با همه بدی هایش کنار می آمدم انگار من را جادو کرده بود اما هر چه بود هر روز بیشتر از گذشته دوستش داشتم. هر بار که سر ماجرایی با او بحث می کردم من را تهدید به طلاق می کرد و من هم از ترس از دست دادن زندگی و بچه ام سکوت می کردم. همسرم نه خرج درستی می داد و نه سر کار می رفت، از من می خواست از مادرم پول قرض بگیرم و چون او چوب خطش پر شده بود هیچ کس حاضر نبود به او پول قرض بدهد.
این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی همسرم از من خواست به خانه مادرم بروم و گفت شب به دنبالم می آید. شب شد و خبری از همسرم نشد، هر چقدر با او تماس گرفتم جوابی نگرفتم. چند ساعتی گذشت تا این که از کلانتری با ما تماس گرفتند و گفتند که شوهرم را با مقداری مواد دستگیر کرده اند. بعد از بازداشت همسرم چون مصرف کننده مواد بود او را به یک کمپ فرستادند. بعد از چند ماه همسرم از کمپ بیرون آمد و به خیال این که پاک و سربه راه شده است به زندگیام ادامه دادم. اما این ها همه اش خیال واهی بود نه تنها او از تن پروری وکتک کاری اش دست بر نداشت بلکه بر طبل بی عاری و رسوایی بین فامیل کوبید و از من خواست ارثم را از خانواده ام بگیرم تا او خرج خوش گذرانی هایش کند.
وقتی دیدم عمرم را به پای یک مرد بی لیاقت و بی مسئولیت هدر داده ام به دادگاه خانواده آمدم تا با درخواست طلاق برای همیشه از دست همسر رفیق بازم خلاص شوم.
http://www.aftabir.com
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است