آفتاب

رابطه نامشروع زن جوان با طلبکار شوهرش | ازدواج پنهانی به خیانت انجامید

رابطه نامشروع زن جوان با طلبکار شوهرش | ازدواج پنهانی به خیانت انجامید

رابطه نامشروع زن جوان با طلبکار شوهرش | زنی وقتی ورشکستگی و فرار شوهرش را دید از او طلاق گرفت و با طلبکار شوهرش ازدواج کرد.

به گزارش آفتاب و به نقل از رکنا، زنی وقتی ورشکستگی و فرار شوهرش را دید از او طلاق گرفت و با طلبکار شوهرش ازدواج کرد.
نمی‌دانم اگر او نبود چه می‌کردم. دستم را گرفت و راه‌رفتن را یادم داد. با لبخندش به من امید داد و همیشه می‌گفت: «پسرم مرد باش.» قصه زندگی‌ام را بنویسید تا همه آن‌هایی که سایه پدر روی سرشان است، همین امروز به دست‌بوسی پدرانشان بروند و خدا را به‌خاطر وجود این گوهر نایاب شکر کنند.
بعد‌از دانشگاه از شهر خودمان به تهران رفتم و در آنجا عاشق دختری به نام زیبا شدم که خیلی باکلاس بود. آن سال بدون اطلاع پدر و مادرم با پری رؤیاهایم ازدواج کردم. خجالت می‌کشیدم بگویم آن‌ها خانواده‌ام هستند. بعد‌از مدتی والدینم فهمیدند زن گرفته‌ام و بلافاصله به تهران آمدند. برایشان در یکی از مسافرخانه‌ها اتاقی اجاره کردم و پولی کف دستشان گذاشتم تا برگردند.
دیگر به خانواده‌ام رو ندادم و به خواسته همسرم آن‌ها را فراموش کردم. اما راست می‌گویند که اگر دعای خیر پدر و مادر پشت سرت نباشد، عاقبت به‌خیر نمی‌شوی. در‌حالی‌که با کمک‌های مالی پدر‌زنم در اوج غرور و پیشرفت بودم، ناگهان ورق زندگی‌ام برگشت و ورشکسته شدم. به‌ناچار فرار کردم و به شهر دیگری رفتم. در آنجا زندگی مخفیانه خودم را در‌حالی گذاشتم. ادامه دادم که همسرم تقاضای طلاق کرد و رفت. روزها و شب‌های سختی را پشت سر چند روز قبل، سرو‌کله یکی از طلبکارهایم پیدا شد.
فهمیدم همسرم انگار قبلا با طلبکارم رابطه کثیفی داشت و بعد از جدایی با او ازدواج کرده و نشانی‌ام را به او داده است. با پیدا‌شدن این فرد، موضوع به پلیس گزارش شد و چون طلبکارم حکم جلبم را داشت، دستگیر شدم. نمی‌دانستم چه کنم. به پدرم زنگ زدم. او دار و ندارش را فروخت و آمد تا مشکلی برایم به وجود نیاید. با این همه بی‌احترامی و بدبختی که سرش آورده‌ام، محکم و استوار کنارم ایستاده است و می‌گوید: «‌خدا بزرگ است. پسرم غصه نخور.» من از کرده خودم پشیمانم و امیدوارم بتوانم گذشته‌ام را جبران کنم. پدرم دنبال همسرم می‌گشت. خجالت کشیدم بگویم که او رهایم کرده و دنبال سرنوشت خودش رفته است. در نگاه پدرم، نوری از امید می‌بینم. او پیرمردی روستایی با دست‌های پینه‌بسته و پر‌چین‌ و‌ چروک است که با گذشت و محبتش به من درس عشق و زندگی داد. حالا خجالت می‌کشم با او روبه‌رو شوم، اما همیشه قهرمان زندگی‌ام می‌ماند.
http://www.aftabir.com
کد N1823087

وبگردی