آفتاب
«لسان الغیب» در کلام رهبر انقلاب؛

«حافظ» درخشان‌ترین ستاره فرهنگ فارسی است

«حافظ» درخشان‌ترین ستاره فرهنگ فارسی است

امروز روز بزرگداشت حافظ است؛ شخصیتی که در کلام رهبر ادیب انقلاب به عنوان درخشان ترین ستاره فرهنگ فارسی نامگذاری شده است.

خبرگزاری مهر گروه فرهنگ: بیستم مهر ماه در تقویم رسمی ما، « روز بزرگداشت حافظ » نامگذاری شده است؛ شخصیتی که اگر عظیم ترین قله شعر فارسی نباشد؛ قطعا یکی از اعاظم و قله های شعر ایران و جهان است.

او خواجه شمس الدین محمد، ملقب به « لسان الغیب » یا « ترجمان الاسرار» و مشهور به « حافظ » است؛ چرا که حافظ قرآن بوده و همه یا حداقل، بسیاری از موفقیتهای او در ادبیات هم، از برکت همین حفظ و حمل قرآن است:

ز حافظان جهان، کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حِکَمی با نکات قرآنی

همچنین در جای دیگری هم می فرماید:

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری

شاید به همین دلیل است که شعر حافظ، هم برای گوینده و هم برای شنونده و هم برای خواننده، مایه آرامش دل و راحتی جان است؛ چراکه: « ألا بِذِکر الله تَطمَئِنّ القلوب » .

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

اگرچه درباره زندگی حافظ زیاد گفته و شنیده شده است؛ اما مستندات قطعی زندگی او زیاد نیست؛ تنها می توان گفت که او در حدود سال ۷۲۷ هجری قمری در شیراز به دنیا آمده و حدود سال ۷۹۲ هجری قمری هم در همان شیراز از دنیا رفته و در همان شهر به خاک سپرده شده است؛ البته باید بر این نکته هم اذعان کرد که حافظ، حداقل در بخشی از زندگی خود، اهل علم و عرفان و سیر و سلوک بوده است و همان همنشینی با قرآن در کنار استعداد ادبی فوق العاده او، اشعار و ابیات ماندگاری را به جهانیان تقدیم کرده است که شیرینی، طراوت و گوارایی آن، هر انسانی را سر ذوق می آورد و همچنان بعد از گذشت بیش از ششصد سال از روزگار او، زبان شعری اش زنده و شیواست.

شعر حافظ را باید شعر سرشار از مضمونهای نو، شعر چند بُعدی، شعر شورآفرین، شعر روان و رسا، شعر کم گوی و گزیده گوی، شعر تصویرگر، شعر مستحکم در سخن، شعر مُنصف در کلام، شعر پُر رمز و راز و شعر موسیقایی دانست:

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ای ست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

او کمتر شعر یا بیتی دارد که خالی از نقش و نگار صنایع ادبی باشد؛ در عین حال زبان شعری او، نسبتا ساده و نسبتا همه فهم است و هر کس به نسبت فهم خود، حظِّی از آن می برد و مشعوف می‌شود.

و اما در ادامه این گفتار برآنیم تا ضمن مروری بر برگزیده غزلهای حافظ شیرین سخن، مروری هم بر بیانات رهبر ادیب انقلاب درباره شعر شیوای حافظ داشته باشیم.

معظم له در این باره می‌فرمایند: «حافظ به هیچ وجه آن رندِ میکده‌نشینِ اسیرِ می و مطرب و مَهْ‌جبین که بعضی تصویر کردند، نیست. منظور من از حافظ، آن شخصیتی است که از حافظ در تاریخ ماندگار است؛ یعنی آن بخش اصلی و عمده‌ عمر حافظ که بخش پایانی عمر اوست. نمی‌گویم در طول عمرش چنین نبوده، شاید هم بوده - البته قرائنی هم بر این معنا دلالت می‌کند - اما حافظ در اقلا ثُلث آخر زندگی اش، یک انسان وارسته و والاست.

اوّلاً یک عالم زمانه است، یعنی درس خوانده و تحصیل کرده و مدرسه رفته است. فقه و حدیث و کلام و تفسیر و ادب فارسی و ادب عربی را آموخته؛ حتّی آنچنان که حدس زده می‌شود از اصطلاحاتی که در نجوم و غیره به کار رفته، در این علوم هم دستی داشته و تحصیلی کرده؛ یک عالم است. این عالم، بساط علم‌فروشی و زهدفروشی و دین‌فروشی را هرگز نگسترده، که آن روز چنین بساطهایی رواج داشته. این عالم، در بخش عمده‌ای از عمرش، راه سلوک و عرفان را هم پیموده است.»

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهی ست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

اما معظم له همچنین شعر حافظ را شعری برای عموم مردم بر می شمرند و می فرمایند: « افراد خوش ذوق تا مردم معمولی، هرکدام در حافظ، سخن دل خود را یافته و به زبان او شرح وصف خود را سروده اند؛ شاعری که لفظ و معنا و قالب و محتوا را با هم به اوج رسانده است و در هر مقوله ای زبده ترین و موجزترین و شیرین ترین گفتار را دارد.»

خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است

جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است

عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است

رهبر شاعر انقلاب در عین حال، فهم شعر حافظ را سکویی برای بسط معرفت افراد و توسعه فرهنگ در جامعه می‌دانند و می‌فرمایند: «حافظ همچنانی که تا امروز شاعر همه‌ی قشرها در کشور ما بوده، بعد از این هم شاعرِ همه خواهد ماند و امید است که هر چه بیشتر ما توفیق پیدا کنیم که معارف این شاعر بزرگ را از اشعارش بفهمیم و شخصیت او را بیشتر درک کنیم و آن را پایه‌ی خوبی قرار بدهیم برای پیشرفت معرفت جامعه‌ی خودمان و فرهنگ کشورمان.»

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

کد N1519875

وبگردی