آفتاب

روایت سیاهی از زندگی دختری که ۴ سال در دست قاچاقچیان انسان در مکزیک بود

روایت سیاهی از زندگی دختری که ۴ سال در دست قاچاقچیان انسان در مکزیک بود

کارلا جکنینتو یکی از قربانیان قاچاق انسان در مکزیک است، او به سی ان ان از داستان خودش می گوید. این دختر می‌گوید در نوجوانی به او روزی 30 بار تجاوز کرده اند. این درحالی است که الان فقط 23 سال سن دارد.

نیو صدر: کارلا جکینتو در باغی بی سر و صدا نشسته است، او به منظره ای نگاه می کند که پر از گل است. او صدای مردم شهر مکزیکوسیتی را از پشت دیوارهای باغ می شناسد.

او به چشم هایم نگاه می کند، صدایش کمی می لرزد و عددی که می خواهد به یاد بیاورد را زمزمه می‌کند.

خودش تخمین می زند بعد از اینکه به دستان قاچاقچیان انسان افتاده است، در 4 سال متوالی روزی حداقل 30 بار به او تجاوز شده است؛ 43200بار.

این داستان واقعیتی وحشیانه از قاچاق انسان در مکزیک و آمریکا را نشان می دهد، دنیایی از تبهکاران که زندگی هزاران دختر مکزیکی مانند کارلا را نابود کرده است.

قاچاق انسان به یک تجارتی پر سود و رایج تبدیل شده است؛ در این تجارت هیچ مرزی میان شهرهای مرکزی مکزیک با نیویورک و آتلانتا نیست.

دولت‌های آمریکا و مکزیک هر دو یک شهر در مرکز مکزیک را مرکز قاچاق انسان می دانند، مکانی که قربانیان قبل از اینکه مجبور به تن‌فروشی شوند، به آنجا می روند؛ شهر تنانکینگو.

جمعیت این شهر فقط 13 هزار نفر است، سوزان کوپج نماینده دولت آمریکا در مبارزه با قاچاق انسان، این جمعیت را برای فحشا زیاد می داند: این کاری‌ست که در این شهر انجام می دهند، این صنعت آنها است. هنور در روستاهای این شهر، دختران جوان نمی دانند شهرشان به چه چیزی معروف است، به همین علت آنها به مردی که به زندگیشان می آید مشکوک نمی شوند. آنها فکر می کنند با این مرد آینده ای خوب خواهند داشت، فکر می کنند این عشق است و داستان همیشگی دوباره آغاز می شود.

بدرفتاری با کارلا از 5 سالگی

کارلا از کودکی مورد آزار و اذیت قرار می گرفت و احساس می کرد مورد تایید مادرش نیست، او در این رابطه گفت: من از یک خانواده بد آمدم، من از 5 سالگی مورد تجاور و بدرفتاری یکی از آشناهایم قرار گرفتم.

در 12 سالگی او طعمه یک قاچاقچی شد؛ این قاچاقچی با چرب‌زبانی و ماشین لوکس کارلا را فریب داده بود.

کارلا دراین باره چنین روایت می کند: در ایستگاه مترو نزدیک مکزیکوسیتی منتظر یکی از دوستانم بودم که پسر آب نبات فروش پیش من آمد و گفت مردی برایم یک آب نبات خریده است.

5 دقیقه بعد یک پسر جوان 22 ساله داشت با او صحبت می کرد، این مرد به او گفت که یک فروشنده ماشین بوده. این مرد به کارلا گفت که در جوانی به او هم تجاوز شده و همین تسکینی بود بر ناراحتی های دختر نوجوان.

آنها شماره هایشان را به هم دادند و مرد هفته بعد به کارلا زنگ زد، به او پیشنهاد داد تا با هم به مسافرت بروند و با نشان دادن اتومبیلش کارلا را وسوسه کرد: وقتی من ماشینش را دیدم، نمی توانستم باور کنم، مثل یک رویا بود. من تحت تاثیر آن ماشین بزرگ قرار گرفتم این ماشین برای من جذاب و هیجان انگیز بود. او از من خواست تا سوار ماشینش شوم.

"زنگ خطر" همه جا بود

برای مرد 22 ساله زمان زیادی نبرد تا دختر 12 ساله را راضی کند که خانه اش را ترک کند، مخصوصا بعد از اینکه وقتق کارلا دیر به خانه آمد، مادرش در را باز نکرد: روز بعد من با او رفتم و 3 ماه باهم زندگی کردیم، او با من خوب برخورد می کرد، به من توجه می کرد برایم کفش، گل، لباس و شکلات می خرید همه چیز زیبا بود.

با این حال زنگ های خطر همه جا بود، مرد جوان،‌ کارلا را برای یک هفته در خانه تنها می گذاشت، آشنایان این مرد هر هفته با دخترهایی به آنجا می آمدند. زمانی کارلا جرات کرد که از آنها بپرسد چه کاری انجام می دهند و تازه فهمید که آنها قاچاقچی انسان بودند: چند روز بعد او به من کارهایی را که باید انجام دهم را گفت؛ پولی که می گیرم، کارهای که باید انجام دهم و ...

چهار سال جهنمی

این شروع 4 سال جهنمی بود؛ اولین باری که به عنوان یک فاحشه مجبور به کار شده بود، او را به بزرگترین شهر مکزیک بردند: کارم را ساعت 10 صبح شروع کردم و نیمه شب تمام کردم، محاسباتش را انجام بده، برای یک هفته روزی 20 بار! بعضی مردها به این علت که گریه می کردم به من می خندیدند، باید چشمانم را می بستم تا نبینم آنها با من چه کار کردند و چیزی را احساس نکنم.

شهرهای دیگر، خانه های عادی و فاحشه خانه‌های دیگری بودند که او به آنها فرستاد شد و بعد از چند روز، او روزی 30 مشتری داشت. هیچ روز تعطیل و استراحتی وجود نداشت.

کارلا درباره برخوردهای خشن یک مشتری، اینگونه روایت می‌کند: قاچاقچی من با یک زنجیر کتکم زد، با مشت به صورتم کوبید. توی صورتم تف انداخت و من را با تکه آهنی داغ، سوزاند. من به او گفتم می خواهم آنجا را ترک کنم و او من را متهم کرد که عاشق یکی از مشتری‌هایم شده ام.

و بعد کودکی به دنیا آمد...

یک روز وقتی که داشت در یک هتل مشهور به تن فروشی، کار می کرد، پلیس آمد، همه مشتریان را به بیرون انداخت و هتل را بست. او فکر کرد که روز خوش شانسیشان است؛ عملیاتی از پلیس که دخترها را نجات دهند.

وقتی که پلیس دختران را به اتاق ها برد تا از آن ها بازجویی کند و فیلم بگیرد، آرامش آن ها به یک وحشت تبدیل شد. به دخترها گفته شد اگر جواب همه سوال‌های پلیس را ندهند این فیلم ها برای خانواده‌شان فرستاده می‌شود.

کارلا که آن موقع فقط 13 سال داشت درباره این اتفاق می‌گوید: آنها نفرت انگیز بودند، آنها می دانستند ما زیر سن قانونی هستیم، دخترانی بودند که فقط 10 سال داشتند، بعضی گریه می کردند. آنها به پلیس ها گفتند که زیر سن قانونی هستند، ولی کسی توجهی نمی کرد.

در دنیا کابوسی او حاملگی دلیلی برای وحشت بود نه شادی.

در 15 سالگی او دختری به دنیا آورد، کودکی که قاچاقچیان از آن مراقبت می کردند و اگر کارلا خواسته های آنها را انجام نمی داد، یا به این کودک آسیب می رساندند، یا او را می کشتند.

دختر را بعد از یک ماه از مادرش گرفتند و مادر اجازه نداشت تا یک سالگی دخترش را ببیند.

کارلا جکینتو در نهایت در یک عملیان ضد قاچاق در سال 2006 در مکزیوکوسیتی نجات یافت. مصیبت او 4 سال طول کشید، او وقتی که این مصیبت تمام شد فقط 16 سال داشت ولی وحشتی به اندازه کل زندگی را تحمل کرده بود وحشتی که برای همیشه با او می ماند.

"چشمانتان را باز کنید"

کارلا الان یکی از مخالفان صریح قاچاق انسان است و داستانش را در همایش‌های مختلفی می گوید.

او سرنوشتش را در کنگره آمریکا و یک بار هم در حضور پاپ فرانسیس گفته است. پیام او این است که قاچاق انسان هنوز وجود دارد و زیاد می‌شود: این کودکان زیر سن قانونی ربوده می شوند و به دور از خانواده هایشان برده می شوند، فقط به من گوش ندهید. شما نیاز دارید که بفهمید چه اتفاقی برای من افتاده و چشمانتان را باز کنید.

منبع: سی‌ان‌ان / 11 نوامبر 2015/ ترجمه: نیو صدر

47237

کد N1025918

وبگردی